یک روز از پسِ یک اتفاق؛ بزرگ میشوی
یک روز از پسِ یک اتفاق؛ بزرگ میشوی
روز اول حالت سنگین میشود
گیج میشوی
هر لحظه گمان میکنی دنیا خراب میشود
وسط سرت و تمام!
روز دوم چشمهایت تب میکند؛ میسوزد
ولی حالت دیگر به سنگینی دیروز نیست
روز سوم
امان از روز سوم که وقتی به نیمه میرسد
.
خودت را برمیداری
میروی گوشه ای
و میباری و میباری و میباری
به حال تمام خوش باوری هایت
به حال تمام رویاهایت
به حال خواستن هایی که خواسته نشد
حرف هایی که گفته نشد
و دلی که دیده نشد
میباری و میباری و میباری
.
و بعد تمام!
از پسِ تمام اشک هایت
بزرگ میشوی
گفته بودم
گاهی اتفاق ها درست می افتد
وسط خوش باوری هایت.
گاهی خدا آنقدر دلش به حالِ
باورهای ساده ی ما میسوزد
که زمین میزند ما را با همان باورها
و بعد کنارمان می ایستد
دستش را دراز میکند
و ما را از دوباره شروع میکند
با یک زخم
که یادمان باشد
گاهی سادگی
درماندگی می آورد...
روز اول حالت سنگین میشود
گیج میشوی
هر لحظه گمان میکنی دنیا خراب میشود
وسط سرت و تمام!
روز دوم چشمهایت تب میکند؛ میسوزد
ولی حالت دیگر به سنگینی دیروز نیست
روز سوم
امان از روز سوم که وقتی به نیمه میرسد
.
خودت را برمیداری
میروی گوشه ای
و میباری و میباری و میباری
به حال تمام خوش باوری هایت
به حال تمام رویاهایت
به حال خواستن هایی که خواسته نشد
حرف هایی که گفته نشد
و دلی که دیده نشد
میباری و میباری و میباری
.
و بعد تمام!
از پسِ تمام اشک هایت
بزرگ میشوی
گفته بودم
گاهی اتفاق ها درست می افتد
وسط خوش باوری هایت.
گاهی خدا آنقدر دلش به حالِ
باورهای ساده ی ما میسوزد
که زمین میزند ما را با همان باورها
و بعد کنارمان می ایستد
دستش را دراز میکند
و ما را از دوباره شروع میکند
با یک زخم
که یادمان باشد
گاهی سادگی
درماندگی می آورد...
۲.۳k
۲۵ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.