در رفتن جان از بدن

در رفتن جان از بدن
گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم میرود

او می‌رود دامن کشان
من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان
کز دل نشانم می‌رود...

#سعدی
دیدگاه ها (۸)

گفته بودی بلدی حال مراخوب کنیحال ما خوب خراب استبه آن دست نز...

گر بگـویم با خیـالتتا کجـاها رفتـه اممـردمـان ایـن زمـانهسنگ...

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شودگاهی نمی شود که نمی شود که ن...

فراموشم شدکه قرار بوده فراموشت کنممن هرگز چشم‌هایت را نمی‌بخ...

ای ساربان! آهسته رو کآرام جانم می‌رودوآن دل که با خود داشتم،...

شعر

هر چه در روی تو گویند به زیبایی هستوان چه در چشم تو از شوخی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط