part◇¹⁴
چشمان خمار تو
فردا صبح....
ا/ت ویو: صبح با بدن درد بدی بیدار شدم و دیدم تو یه اتاقم ، با زحمت از جام بلند شدم و رفتم سمت در ولی قفل بود ، برگشتم سمت تخت و نشستم و تکیه دادم به تاج تخت حدود۱۰دقیقه بعد یه دختر اومد توی اتاق.
دختر: پاشو ببینم
راوی: ا/ت از سرجاش بلند شد و وایساد
دختر:دنبالم بیا
از زبان ا/ت: دنبال اون دختر رفتم ، یعنی کجا میخواد بره؟ از پله ها رفتیم بالا و پشت در یه اتاق وایسادیم.
دختر: اینجا اتاق اربابه باهات کار داره دخترک دزد
ذهن ا/ت: با اون کلمه قلبم شکست اما هیچی نگفتم
راوی: اون دختر در اتاق یونگی رو زد و بعد یکی دو ثانیه یونگی جواب داد بله و اون دختر گفت: ارباب اون دخترکو براتون آوردم، یونگی گفت: بفرستم داخل . دختر در اتاقو باز کرد و ا/تو هل تو اتاق و درو بست . یونگی که روی تخت نشسته بود از روی تخت پاشد و اومد سمت ا/ت.
یه نگاهی بهش کرد و دستشو کشید روی زخم کنار لب ا/ت و ازش پرسید:
یونگی: چرا از من دزدی کردی؟(خیلی سرد)
ا/ت: یکی بهم گفت اگه چیزی که میخوادو براش بیارم بهم ۱۰ ملیون دلار میده (با بغض)
یونگی: خب اون کی بود؟
ا/ت: نمیدونم
یونگی: گفتم بگو اون کی بود ( با داد )
ا/ت: بخدا نمیدونم کی بود اسمشو بهم نگفت فقط گفتش که اون لب تاب مال منه و تو ازش گرفتی.
ذهن یونگی: فک کنم اون کسی که که این دختر میگه چانیول باشه. هه! میدونستم.
یونگی: هی دخترک
ا/ت: بله
یونگی: اسمت چیه
ا/ت: اسمم ا/ته
یونگی: خب از این به بعد میشی یکی از خدمتکارای عمارت من فهمیدی؟
ا/ت: چی؟
یونگی: اگه نفهمیدی بگم اون نگهبانه حالتو جا بیاره تا متوجه حرفم بشی
ا/ت: باشه باشه
یونگی: خوبه ، یه دقیقه همینجا وایسا
راوی: یونگی رفت سمت نلفن و به یه شماره زنگ زد و گفت : اجوما یه لحظه بیا اتاقم کارت دارم
*بعد ۱ دقیقه*
تق تق
یونگی: بیا تو
اجوما: پسرم با من کاری داشتی
یونگی: ا/ت خدمتکار جدیده بهش همه قوانینو بگو بهش بگو آماده شه و از امروز کارشو شروع کنه.
اجوما: باشه پسرم فقط اینکه این دختر بد جوری زخم و زیلیه میترسم اتفاقی براش بیوفته.
راوی: یونگی یه نگاه زیر چشمی به ا/ت کرد و بعد گفت:
یونگی: خب پس همه چیزو بهش بگو وقتی حالش بهتر شد کارشو شروع میکنه
اجوما: باشه
راوی: اجوما دست ا/تو گرفت و بهش گفت: بیا دخترم و بعد از اتاق رفتن بیرون
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو ▪︎
فردا صبح....
ا/ت ویو: صبح با بدن درد بدی بیدار شدم و دیدم تو یه اتاقم ، با زحمت از جام بلند شدم و رفتم سمت در ولی قفل بود ، برگشتم سمت تخت و نشستم و تکیه دادم به تاج تخت حدود۱۰دقیقه بعد یه دختر اومد توی اتاق.
دختر: پاشو ببینم
راوی: ا/ت از سرجاش بلند شد و وایساد
دختر:دنبالم بیا
از زبان ا/ت: دنبال اون دختر رفتم ، یعنی کجا میخواد بره؟ از پله ها رفتیم بالا و پشت در یه اتاق وایسادیم.
دختر: اینجا اتاق اربابه باهات کار داره دخترک دزد
ذهن ا/ت: با اون کلمه قلبم شکست اما هیچی نگفتم
راوی: اون دختر در اتاق یونگی رو زد و بعد یکی دو ثانیه یونگی جواب داد بله و اون دختر گفت: ارباب اون دخترکو براتون آوردم، یونگی گفت: بفرستم داخل . دختر در اتاقو باز کرد و ا/تو هل تو اتاق و درو بست . یونگی که روی تخت نشسته بود از روی تخت پاشد و اومد سمت ا/ت.
یه نگاهی بهش کرد و دستشو کشید روی زخم کنار لب ا/ت و ازش پرسید:
یونگی: چرا از من دزدی کردی؟(خیلی سرد)
ا/ت: یکی بهم گفت اگه چیزی که میخوادو براش بیارم بهم ۱۰ ملیون دلار میده (با بغض)
یونگی: خب اون کی بود؟
ا/ت: نمیدونم
یونگی: گفتم بگو اون کی بود ( با داد )
ا/ت: بخدا نمیدونم کی بود اسمشو بهم نگفت فقط گفتش که اون لب تاب مال منه و تو ازش گرفتی.
ذهن یونگی: فک کنم اون کسی که که این دختر میگه چانیول باشه. هه! میدونستم.
یونگی: هی دخترک
ا/ت: بله
یونگی: اسمت چیه
ا/ت: اسمم ا/ته
یونگی: خب از این به بعد میشی یکی از خدمتکارای عمارت من فهمیدی؟
ا/ت: چی؟
یونگی: اگه نفهمیدی بگم اون نگهبانه حالتو جا بیاره تا متوجه حرفم بشی
ا/ت: باشه باشه
یونگی: خوبه ، یه دقیقه همینجا وایسا
راوی: یونگی رفت سمت نلفن و به یه شماره زنگ زد و گفت : اجوما یه لحظه بیا اتاقم کارت دارم
*بعد ۱ دقیقه*
تق تق
یونگی: بیا تو
اجوما: پسرم با من کاری داشتی
یونگی: ا/ت خدمتکار جدیده بهش همه قوانینو بگو بهش بگو آماده شه و از امروز کارشو شروع کنه.
اجوما: باشه پسرم فقط اینکه این دختر بد جوری زخم و زیلیه میترسم اتفاقی براش بیوفته.
راوی: یونگی یه نگاه زیر چشمی به ا/ت کرد و بعد گفت:
یونگی: خب پس همه چیزو بهش بگو وقتی حالش بهتر شد کارشو شروع میکنه
اجوما: باشه
راوی: اجوما دست ا/تو گرفت و بهش گفت: بیا دخترم و بعد از اتاق رفتن بیرون
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو ▪︎
۱۸۶.۶k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.