رمان خانواده باحال ما پارت ۲۳
زیر چشمی نگاش کردم سرش پایین بود بعضی از موهاش ریخته بودن روی صورتش
********************************************************************
آتسوشی:
هههعععییی حوصلم سر رفته بود هیچ کاری هم نمیدونستم انجام بدم چون دستام بالا بود و بسته بودن با پاهام بازی میکردم که ی سایه ای روی زمین افتاد سرم رو بلند کردم و نگاهم به اکو افتاد رو به روم بود ولی نمیدونم برای چی لباسش رو دوست داشتم قشنگ بود صورتش جذاب بود به دل آدم مینشست با این لباس مشکی بیشتر جذاب ترش میکرد نگاهم به نگاهش نشست دستاش رو بالا آورد روی صورتم موند بهت زده نگاهش کردم زل زده بود تو چشمام نمیدونم این کار یهویی چی بوده بود قلبم تند تند میزد زبونم سنگین شده بود هیچ حرفی نمیتونستم بزنم دستش رو گذاشت روی گردنم سرش رو کج کردو آورد جلو نمیدونم چه حالی داشتم قلبم تند تند و به سرعت به سینم میزد میخواستم همون موقع قلبم رو درارم ازون قفسه زبونم بی اراده باز کردو گفتم:دا...داری....چیکار میکنی صورتش با صورتم مماس بود انگار به خودش اومد و بدون حرفی زودی ازم جدا شد و رفت کنار پشتش به من بود دستش به موهاش چنگ زد من هنوز تو شک بودم داشت چیکار میکرد داشت منو می بوسید نه نمیکرد اما موقعی که میخواست بیاد جلو نگاهش لبام رو نشونه میگرفت نه اینکار رو نمی کرد یعنی میخواست منو ببوسه؟!!! چشام بزرگ شده بود
صورتم از تفکراتم قرمز شده بود عرق کرده بودم قلبم داشت از سینم میزد بیرون بهش نگا کردم که نگاهش رو زودی ازم گرفت ولی من هنوز داشتم نگاش میکردم که دوباره چرخید و نگام کرد که گفت:چته چرا نگاه میکنی=-= راستی چن لحظه پیش رو هم فراموش کن تو حال خودم نبودم 😒
هیچی نگفتم و نگاهم رو ازش گرفتم
**************************************************************
صدای در اومد سرم رو بالا آوردم که اون پسر مو قهوه ای که اکو و آنگو صداش میکردن رانپو داد زد و گفت:من میرم درو باز میکنم.....
بقیه پارت تا پسفردا 🤪😘
کپی ممنوع ❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
********************************************************************
آتسوشی:
هههعععییی حوصلم سر رفته بود هیچ کاری هم نمیدونستم انجام بدم چون دستام بالا بود و بسته بودن با پاهام بازی میکردم که ی سایه ای روی زمین افتاد سرم رو بلند کردم و نگاهم به اکو افتاد رو به روم بود ولی نمیدونم برای چی لباسش رو دوست داشتم قشنگ بود صورتش جذاب بود به دل آدم مینشست با این لباس مشکی بیشتر جذاب ترش میکرد نگاهم به نگاهش نشست دستاش رو بالا آورد روی صورتم موند بهت زده نگاهش کردم زل زده بود تو چشمام نمیدونم این کار یهویی چی بوده بود قلبم تند تند میزد زبونم سنگین شده بود هیچ حرفی نمیتونستم بزنم دستش رو گذاشت روی گردنم سرش رو کج کردو آورد جلو نمیدونم چه حالی داشتم قلبم تند تند و به سرعت به سینم میزد میخواستم همون موقع قلبم رو درارم ازون قفسه زبونم بی اراده باز کردو گفتم:دا...داری....چیکار میکنی صورتش با صورتم مماس بود انگار به خودش اومد و بدون حرفی زودی ازم جدا شد و رفت کنار پشتش به من بود دستش به موهاش چنگ زد من هنوز تو شک بودم داشت چیکار میکرد داشت منو می بوسید نه نمیکرد اما موقعی که میخواست بیاد جلو نگاهش لبام رو نشونه میگرفت نه اینکار رو نمی کرد یعنی میخواست منو ببوسه؟!!! چشام بزرگ شده بود
صورتم از تفکراتم قرمز شده بود عرق کرده بودم قلبم داشت از سینم میزد بیرون بهش نگا کردم که نگاهش رو زودی ازم گرفت ولی من هنوز داشتم نگاش میکردم که دوباره چرخید و نگام کرد که گفت:چته چرا نگاه میکنی=-= راستی چن لحظه پیش رو هم فراموش کن تو حال خودم نبودم 😒
هیچی نگفتم و نگاهم رو ازش گرفتم
**************************************************************
صدای در اومد سرم رو بالا آوردم که اون پسر مو قهوه ای که اکو و آنگو صداش میکردن رانپو داد زد و گفت:من میرم درو باز میکنم.....
بقیه پارت تا پسفردا 🤪😘
کپی ممنوع ❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۹.۷k
۲۱ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.