بچه بودن
بچه بودن
هیچی از عشق نمیفهمیدن
هیچی از رابطه
دخترک پسررو داداش صدا میزد
پسرک دختر را ابجی
همون جور که پسر عمه ختر دایی بودن همه قربون صدقشون میرفتن که اخر این دوتا با هم ازدواج میکنن
بزرگ شدن
دختره حصش به پسر فقد داشتن برادر بود
ولی پسر رفته رفته حصش به دختر بیشتر شد و کم کم عاشقش شد
دیگه وقت اومدن خاستگاری پسره اومد
دختره که تمام عمرش را به او داداش میگفت تحمل بودن زیر یه سقف رو باهاش نداشتع و خاستگاری رو رد میکنه
پسره که به غرورش بر میخوره فکر انتقام به ذهنش میرسه
به دختره پیام میده
پسر: ابجی ساعت ۶ غروب میایی دم در خونم؟
دختر: اولن من خواهر شما نیستم بعدشم برا چی؟!
پسر: کار خیلی واجب باهات دارم بیا دیگه خودتو لوس نکن
دختر: باش فقد گفدی ساعت چن؟
پسر: ۶ غروب
پسره که خوشحاله که میتونه با کار احمقانه ای که به سرش زده دختر رو پا گیر کنه و اخرش زن خودش شه کل وجودش رو ذوق ور داشته بود
ساعت ۶ غروب بود
زنگ آیفون رو دخترک زد و وارد خونه شد
پسره اول با استقبال گرم ازش پذیرایی کرد
حالا دیگه وقت انتقام پسره از دخترع بود
شونه دختره رو گرفت و به سمت اتاقش پرت کرد
دختره ترسون خودشو عقب میکشید
پسره پشت سرش در اتاقو قفل کرد
چشماش پر از نفرت بود
دختره دیگه راهی پشت سر نداشت و به اخر اتاق رسیده بود
دختر: یه این کار رو با من نکن
پسر: خودت خواستی
دختر: نه من نمیخام
پسر: کی خواستی کی میخایی ؟
هجوم برد سمتش و کار دختره رو تمام کرد
دختره که بی جون رو تخت اوفتاده بود و فقد اشک از چشاش می اومد از حال رفت
وقدی به هوش اومد دید لباساش تنشه و پسره کنار تخت نشسته
دختره که هنوز متوجه نشده بود بعد از چن دقیقه به عمق فاجعه پی برده بود
پسر: دیدی گفدم حالا نه راه پست داری نه راه پیش. هیچ کی جز خودم نمیتونه بگیرت!:)
حالا بازم جوابت منفیه!؟:)
دختر: سکوت....
دختره با هزار جور درد و بد بختی خودشو به خونه رسوند!:)
از اونجایی که پدرش خونه نبود
مادرشم شاغل بود
به حموم رفت
تیغ رو برداشت و کار خودشو تمام کرد
روز دفن جنازه بود...
همه مونده بودن این دختر چرا دست به همچین کار احمقانه ای زد
فقد فقد پسره میدونست که ماجرا از چه قراره
داد میرد
پسر: گوه خوردم ابجی گلم
پاشو
پاشو دوباره بهم بگو داداش
پاشو دوباره لجمو در بیار
این جور خابیدن بهت نمیاد
پاشو لباس مشکیتو بپوش
لباس سفید بهت نمیاد
دختر:....
پدر: گریه
مادر : جیغ و مو کشان
ولی هیچ کی از
دل دختره خبر نداش...
《نکن برادرم نکن دختر با هزار جور امید دوس داره بزرگ شه
پا به سن جوونی بزاره:) اگه دوست نداره ولش کن اگه دوسش داری اذیتش نکن...این کارا رو باهاش نکن اگه واقعا دوسش داری:)》
هیچی از عشق نمیفهمیدن
هیچی از رابطه
دخترک پسررو داداش صدا میزد
پسرک دختر را ابجی
همون جور که پسر عمه ختر دایی بودن همه قربون صدقشون میرفتن که اخر این دوتا با هم ازدواج میکنن
بزرگ شدن
دختره حصش به پسر فقد داشتن برادر بود
ولی پسر رفته رفته حصش به دختر بیشتر شد و کم کم عاشقش شد
دیگه وقت اومدن خاستگاری پسره اومد
دختره که تمام عمرش را به او داداش میگفت تحمل بودن زیر یه سقف رو باهاش نداشتع و خاستگاری رو رد میکنه
پسره که به غرورش بر میخوره فکر انتقام به ذهنش میرسه
به دختره پیام میده
پسر: ابجی ساعت ۶ غروب میایی دم در خونم؟
دختر: اولن من خواهر شما نیستم بعدشم برا چی؟!
پسر: کار خیلی واجب باهات دارم بیا دیگه خودتو لوس نکن
دختر: باش فقد گفدی ساعت چن؟
پسر: ۶ غروب
پسره که خوشحاله که میتونه با کار احمقانه ای که به سرش زده دختر رو پا گیر کنه و اخرش زن خودش شه کل وجودش رو ذوق ور داشته بود
ساعت ۶ غروب بود
زنگ آیفون رو دخترک زد و وارد خونه شد
پسره اول با استقبال گرم ازش پذیرایی کرد
حالا دیگه وقت انتقام پسره از دخترع بود
شونه دختره رو گرفت و به سمت اتاقش پرت کرد
دختره ترسون خودشو عقب میکشید
پسره پشت سرش در اتاقو قفل کرد
چشماش پر از نفرت بود
دختره دیگه راهی پشت سر نداشت و به اخر اتاق رسیده بود
دختر: یه این کار رو با من نکن
پسر: خودت خواستی
دختر: نه من نمیخام
پسر: کی خواستی کی میخایی ؟
هجوم برد سمتش و کار دختره رو تمام کرد
دختره که بی جون رو تخت اوفتاده بود و فقد اشک از چشاش می اومد از حال رفت
وقدی به هوش اومد دید لباساش تنشه و پسره کنار تخت نشسته
دختره که هنوز متوجه نشده بود بعد از چن دقیقه به عمق فاجعه پی برده بود
پسر: دیدی گفدم حالا نه راه پست داری نه راه پیش. هیچ کی جز خودم نمیتونه بگیرت!:)
حالا بازم جوابت منفیه!؟:)
دختر: سکوت....
دختره با هزار جور درد و بد بختی خودشو به خونه رسوند!:)
از اونجایی که پدرش خونه نبود
مادرشم شاغل بود
به حموم رفت
تیغ رو برداشت و کار خودشو تمام کرد
روز دفن جنازه بود...
همه مونده بودن این دختر چرا دست به همچین کار احمقانه ای زد
فقد فقد پسره میدونست که ماجرا از چه قراره
داد میرد
پسر: گوه خوردم ابجی گلم
پاشو
پاشو دوباره بهم بگو داداش
پاشو دوباره لجمو در بیار
این جور خابیدن بهت نمیاد
پاشو لباس مشکیتو بپوش
لباس سفید بهت نمیاد
دختر:....
پدر: گریه
مادر : جیغ و مو کشان
ولی هیچ کی از
دل دختره خبر نداش...
《نکن برادرم نکن دختر با هزار جور امید دوس داره بزرگ شه
پا به سن جوونی بزاره:) اگه دوست نداره ولش کن اگه دوسش داری اذیتش نکن...این کارا رو باهاش نکن اگه واقعا دوسش داری:)》
۹.۹k
۲۸ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.