ساسان:
ساسان:
Www.adabvand.ir
🔴 کپی فقط با ذکر منبع مجاز است .
#داستانک
اسب بارکش
نویسنده : میکائیل دلپ
هنگامی که کودکی در حال رشد در کارگو بود، هر روز مسیر طویله تا خانه را قدم می زد ، در حالیکه در سرمای زیر 30 درجه نفسهایش تبخیر می شدند و به صورتش می خوردند. صبح ها ، می توانست صدای گاوها را بشنود مانند اینکه یکدیگر را ماهوت می کشند، حتی در شب نیز که سردتر میشد بنظرش می رسید که می تواند صدای آن ها را بشنود.از اتاقش اینگونه به نظر می رسید که پوستشان از فلز ساخته شده، تارهای موهایشان بر پشت هایشان یخ زده و دیگران را می خراشد.
او به خاطر می آورد که چگونه خورشید به یک شبنم ربع اینچی روی شیشه تکی پنجره می تابید و منشوری میشد روی دیوارها، او برمی خواست و انگشتانش را روی شیشه سرد قرار می داد و بعدا که از مدرسه بر می گشت می دید که اثر انگشتانش زیر یخ حفظ شده است.در همه ی روزهای سرد و در همه ماه هایی که دمای هوا از حد یخ زدگی بالاتر نمی رفت، او متعجب بود که خورشید چگونه می تواند بر او بتابد ولی او را گرم نکند. تا آنجایی که می توانست می ایستاد و سایه اش را که به شکل کمانی پیش از او حرکت می کرد تماشا می کرد. سرما از کفشهایش آغاز می شد و راهش را ادامه می داد تا به عمق پاهایش نفوذ کند. سپس انگشتانش کرخت می شدند و او شروع به رقص در آفتاب فوریه می کرد در حالیکه سایه اش نیز به جست و خیز بر روی برف ها مشغول می شد.
هر روز باید به نزد گاوها می رفت.بوی گرمی از بدنهایشان متصاعد میشد که با بوی کود داغ آمیخته می شد و از زیرشان بخار می زد. او کودهای گرم را بیل می زد و الک می کرد و مانند مهی در هوا استشمام می کرد.گاهی اوقات زمانی که مشغول زیر و رو کردن کودها بود داستان هایی قدیمی را درباره سرما بخاطر می آورد، مردانی که در خواب یخ زده بودند و یا اینکه چگونه ممکن است آبی که از سطل برداشته اید نیمه شب یخ بزند.بعد از این که بوی کود را با صابون زیتون خالص از پوستش پاک می کرد، به اتاقش برمی گشت و مدت ها به عکس پدربزرگش که بر روی رودخانه روجرز گرفته شده بود، خیره می شد. عکس در سال 1925 گرفته شده بود. چندین مرد در کنار لاشه سوزان اسبی ایستاده بودند. شعله های قطور و سیاه آتش به آسمان فوریه بالا می رفت.اسب، مادیان بلژیکی بزرگ جثه، بر روی یخ ها سر خورده بود. بخاطر می آورد که چگونه پدربزرگش زمین خوردن اسب و فرو رفتن گوشش در بشکه را مثل یک فرو رفتن انگشت در شیشه توصیف می کرد. او می خواست که حیوان را رها کند تا از سرما بمیرد، اما برادرش اصرار کرده بود که او را بکشند و در همان محلی که افتاده بود بسوزانند.آنها او را به زمین زدند، با یک شلیک . عمو اسب را با بنزین آغشته کرد و دیگری، شاید پدربزرگ، کبریت را با موج موهایش تماس داد و اسب مانند طوفانی به آسمان شعله کشید. زمانی که همه آنها عقب رفتند، کسی عکس گرفت. در گوشه سمت راست عکس، نزدیک ارابه قندیل هایی در حال یخ بستن دیده میشد و مردان دستهایشان را حائل آتش کرده بودند.شب های زیادی او در رویا می دید که به سوی آن نقطه سیاه می رود و با چنگکی آنجا را می کاود. هنوز پیرایه های نقره ای افسارش می درخشیدند و او می توانست صدای سم اسب را بشنود، مانند این که یخ ها را می شکند.حالا ، هر بهار، زمانی که او در آن نقطه قایق رانی می کند، از لبه ی قایق به پایین می نگرد و تصور می کند که استخوان ها آنجا آرمیده اند. اسب چهار نعل می تازد و نفسش چون ابرهایی سپید در زیر آب بخار می کند.
مترجم :نفیسه ر
📝 م
Www.adabvand.ir
🔴 کپی فقط با ذکر منبع مجاز است .
#داستانک
اسب بارکش
نویسنده : میکائیل دلپ
هنگامی که کودکی در حال رشد در کارگو بود، هر روز مسیر طویله تا خانه را قدم می زد ، در حالیکه در سرمای زیر 30 درجه نفسهایش تبخیر می شدند و به صورتش می خوردند. صبح ها ، می توانست صدای گاوها را بشنود مانند اینکه یکدیگر را ماهوت می کشند، حتی در شب نیز که سردتر میشد بنظرش می رسید که می تواند صدای آن ها را بشنود.از اتاقش اینگونه به نظر می رسید که پوستشان از فلز ساخته شده، تارهای موهایشان بر پشت هایشان یخ زده و دیگران را می خراشد.
او به خاطر می آورد که چگونه خورشید به یک شبنم ربع اینچی روی شیشه تکی پنجره می تابید و منشوری میشد روی دیوارها، او برمی خواست و انگشتانش را روی شیشه سرد قرار می داد و بعدا که از مدرسه بر می گشت می دید که اثر انگشتانش زیر یخ حفظ شده است.در همه ی روزهای سرد و در همه ماه هایی که دمای هوا از حد یخ زدگی بالاتر نمی رفت، او متعجب بود که خورشید چگونه می تواند بر او بتابد ولی او را گرم نکند. تا آنجایی که می توانست می ایستاد و سایه اش را که به شکل کمانی پیش از او حرکت می کرد تماشا می کرد. سرما از کفشهایش آغاز می شد و راهش را ادامه می داد تا به عمق پاهایش نفوذ کند. سپس انگشتانش کرخت می شدند و او شروع به رقص در آفتاب فوریه می کرد در حالیکه سایه اش نیز به جست و خیز بر روی برف ها مشغول می شد.
هر روز باید به نزد گاوها می رفت.بوی گرمی از بدنهایشان متصاعد میشد که با بوی کود داغ آمیخته می شد و از زیرشان بخار می زد. او کودهای گرم را بیل می زد و الک می کرد و مانند مهی در هوا استشمام می کرد.گاهی اوقات زمانی که مشغول زیر و رو کردن کودها بود داستان هایی قدیمی را درباره سرما بخاطر می آورد، مردانی که در خواب یخ زده بودند و یا اینکه چگونه ممکن است آبی که از سطل برداشته اید نیمه شب یخ بزند.بعد از این که بوی کود را با صابون زیتون خالص از پوستش پاک می کرد، به اتاقش برمی گشت و مدت ها به عکس پدربزرگش که بر روی رودخانه روجرز گرفته شده بود، خیره می شد. عکس در سال 1925 گرفته شده بود. چندین مرد در کنار لاشه سوزان اسبی ایستاده بودند. شعله های قطور و سیاه آتش به آسمان فوریه بالا می رفت.اسب، مادیان بلژیکی بزرگ جثه، بر روی یخ ها سر خورده بود. بخاطر می آورد که چگونه پدربزرگش زمین خوردن اسب و فرو رفتن گوشش در بشکه را مثل یک فرو رفتن انگشت در شیشه توصیف می کرد. او می خواست که حیوان را رها کند تا از سرما بمیرد، اما برادرش اصرار کرده بود که او را بکشند و در همان محلی که افتاده بود بسوزانند.آنها او را به زمین زدند، با یک شلیک . عمو اسب را با بنزین آغشته کرد و دیگری، شاید پدربزرگ، کبریت را با موج موهایش تماس داد و اسب مانند طوفانی به آسمان شعله کشید. زمانی که همه آنها عقب رفتند، کسی عکس گرفت. در گوشه سمت راست عکس، نزدیک ارابه قندیل هایی در حال یخ بستن دیده میشد و مردان دستهایشان را حائل آتش کرده بودند.شب های زیادی او در رویا می دید که به سوی آن نقطه سیاه می رود و با چنگکی آنجا را می کاود. هنوز پیرایه های نقره ای افسارش می درخشیدند و او می توانست صدای سم اسب را بشنود، مانند این که یخ ها را می شکند.حالا ، هر بهار، زمانی که او در آن نقطه قایق رانی می کند، از لبه ی قایق به پایین می نگرد و تصور می کند که استخوان ها آنجا آرمیده اند. اسب چهار نعل می تازد و نفسش چون ابرهایی سپید در زیر آب بخار می کند.
مترجم :نفیسه ر
📝 م
۴.۴k
۲۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.