زندگی مافیایی ما
زندگی مافیایی ما
پارت ۳
در رو باز کرد رفت سمت تخت من و انداخت روی تخت و روم خیمه زد آماده بودم که شروع کنه ولی با چیزی که گفت خنده بلندی کردم
کوک: اوم الان نمیتونم درست حسابی کاری بکنم چون خونمون پرهه بزار وقتی مهمونا رفتن
و از روم کنار رفت و پیرهنش و در آورد خب عادت همیشگیش بود و منم دیگه عادت کرده بودم کنار دستم دراز کشید و منو کشید توی بغلش چشمام و بستم و به خواب عمیقی رفتم
با صدای جیغ و داد یه نفر از جام بلند شدم و رو پوش لباس خوابم و پوشیدم و کوکی رو بیدار کردم در و با هم پایین رفتیم یه پله مونده بود برسیم که دیدم مجسمه ای که کوک برای تولدم خریده بود رو برداشته تا خواستم بگم بزارش زمین محکم مجسمه رو کوبید زمین با شوک به مجسمه که چیزی ازش نمونده بود نگاه کردم من خیلی اون مجسمه رو دوست داشتم و چند وقتی بود که دیگه ازش تولید نمیشد و کوک همونم با زور برام خریده بود دستم و از دست کوک جدا کردم و رفتم سمت لیا و یه دونه کوبیدم توی سمت چپ صورتش که به راست متمایل شد
این سوک: این و زدم که بفهمی توی خونه کی دعوا راه میندازی
و وقتی سرش و بلند کرد چیزی بگه یه دونه هم زدم سمت راست صورتش میتونستم جای انگشتام که داشت قرمز میشد و ببینم
با عصبانیت غریدم
این سوک: این زدم که هر چیزی رو که دستت اومد نشکنی
همه داشتن با شوک نگام میکردن ولی من این چیزا حالیم نبود موهای لیا رو گرفتم و کشوندمش بیرون و از عمارت پرتش کردم بیرون خب همه ی این خشونتا برای مجسمه نبود کمی از خشونتم برای این بود که تهیونگ و ازم گرفته بود
وقتی برگشتم خونه همه متعجب اما ریلکس نشسته بودن رو مبل تعجبی هم نداشت چون همه از لیا بدشون میومد
رفتم سمت اتاق تا لباسم و عوض کنم وقتی اومدم پایین موندم رو پله و داد زدم
این سوک: همگی گمشین اینجاااا
شرایط پارت بعد
۱۵ لایک
۱۰ کامنت
پارت ۳
در رو باز کرد رفت سمت تخت من و انداخت روی تخت و روم خیمه زد آماده بودم که شروع کنه ولی با چیزی که گفت خنده بلندی کردم
کوک: اوم الان نمیتونم درست حسابی کاری بکنم چون خونمون پرهه بزار وقتی مهمونا رفتن
و از روم کنار رفت و پیرهنش و در آورد خب عادت همیشگیش بود و منم دیگه عادت کرده بودم کنار دستم دراز کشید و منو کشید توی بغلش چشمام و بستم و به خواب عمیقی رفتم
با صدای جیغ و داد یه نفر از جام بلند شدم و رو پوش لباس خوابم و پوشیدم و کوکی رو بیدار کردم در و با هم پایین رفتیم یه پله مونده بود برسیم که دیدم مجسمه ای که کوک برای تولدم خریده بود رو برداشته تا خواستم بگم بزارش زمین محکم مجسمه رو کوبید زمین با شوک به مجسمه که چیزی ازش نمونده بود نگاه کردم من خیلی اون مجسمه رو دوست داشتم و چند وقتی بود که دیگه ازش تولید نمیشد و کوک همونم با زور برام خریده بود دستم و از دست کوک جدا کردم و رفتم سمت لیا و یه دونه کوبیدم توی سمت چپ صورتش که به راست متمایل شد
این سوک: این و زدم که بفهمی توی خونه کی دعوا راه میندازی
و وقتی سرش و بلند کرد چیزی بگه یه دونه هم زدم سمت راست صورتش میتونستم جای انگشتام که داشت قرمز میشد و ببینم
با عصبانیت غریدم
این سوک: این زدم که هر چیزی رو که دستت اومد نشکنی
همه داشتن با شوک نگام میکردن ولی من این چیزا حالیم نبود موهای لیا رو گرفتم و کشوندمش بیرون و از عمارت پرتش کردم بیرون خب همه ی این خشونتا برای مجسمه نبود کمی از خشونتم برای این بود که تهیونگ و ازم گرفته بود
وقتی برگشتم خونه همه متعجب اما ریلکس نشسته بودن رو مبل تعجبی هم نداشت چون همه از لیا بدشون میومد
رفتم سمت اتاق تا لباسم و عوض کنم وقتی اومدم پایین موندم رو پله و داد زدم
این سوک: همگی گمشین اینجاااا
شرایط پارت بعد
۱۵ لایک
۱۰ کامنت
۶.۲k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.