هرشب درون سینه ام ،یک بغض غوغا میکند...
هرشب درون سینه ام ،یک بغض غوغا میکند...
بر منبر عشق وجنون، صدحکم فتوا میکند
در خلسه ی ناباوری، خنجر به زخمم میزند...
در زخمهای لخته ام، یک شعر پیدا میکند...
هرشب غمی ناخوانده را، دعوت به ماندن میکند
گویی که با قلبم دراین بازار، سودا میکند....
محکومِ مرگم میکند، مظنون رنگم میکند
با وعده ی پوشالیش، امروز وفردا میکند...
هرشب زنی دیوانه را ،در من به آتش میکشد
سرخوش از این سلاخیش، در سینه مأوا میکند..
یک نیمه را جان میدهد، نیم دگر جان میبرد..
تا کُنج روح خسته ام، رازی هویدا میکند...
هرشب میان چشم من، یک خار پیدا میشود....
از گریه های تلخ من ، طرح معما میکند..
بر منبر عشق وجنون، صدحکم فتوا میکند
در خلسه ی ناباوری، خنجر به زخمم میزند...
در زخمهای لخته ام، یک شعر پیدا میکند...
هرشب غمی ناخوانده را، دعوت به ماندن میکند
گویی که با قلبم دراین بازار، سودا میکند....
محکومِ مرگم میکند، مظنون رنگم میکند
با وعده ی پوشالیش، امروز وفردا میکند...
هرشب زنی دیوانه را ،در من به آتش میکشد
سرخوش از این سلاخیش، در سینه مأوا میکند..
یک نیمه را جان میدهد، نیم دگر جان میبرد..
تا کُنج روح خسته ام، رازی هویدا میکند...
هرشب میان چشم من، یک خار پیدا میشود....
از گریه های تلخ من ، طرح معما میکند..
۱.۸k
۰۶ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.