لامذهب دلبر ردن را از بر بود

- لامذهب دلبرى كردن را از بر بود!
می دانست كجا بايد لبخندى بزند تا دين و دنيايم را برايش يک جا بدهم..
موهايش را طورى روىِ چشمانش می ريخت
كه هوش و حواس از سرم می برد..
عطرِ تنش هربار ، نسبتِ مستقيم با حال و هوايش داشت ..
يک روز ، گرمِ گرم ... يک روز ، سردِ سرد
ترس داشتم ، ترسِ از دست دادنَش را ...
حسود بودم ، به آدم هايى كه قبل از من
تمامِ اين اطوارهايش را ديده بودند!
می نشستم ساعت ها فكر می كردم ،
كه چند نفر را مثلِ من ، ديوانه ىِ خودش كرده
آنقدر فكر می كردم كه يادم می رفت دوستش داشته باشم...!
كه يادم می رفت شايد تمامِ اين حس و حال را يک بار فقط در زندگی ام تجربه كنم..
درست آن جا كه يادم رفت دستانِ ضعيفِ ظريف و زيباىِ زنانه اش را محكم بگيرم ،
آرام دستانم را رها كرد ..
آرام دستانم را
خودم را
دوست داشتنم را ...
رها كرد رفت !
دیدگاه ها (۵)

اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو م...

دوستت دارمچطور ثابت کنمکه حضور #تو در جهانمثل حضور آب و درخ...

هیچ آدمِ بی حوصله و نامهربونی روی زمین وجود نداره. همه‌ی رفت...

بنشینی فکر کنی، مردم می گویند این دختر باز رفته توی خودش، پس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط