از آدمها...
از آدمها...
که خسته می شوم...!!!
می نشینم پای تکدرختی
که سالها در خیالم
- ریشه گرفته ست...!!!
...و به آوای سکوتش
- دل می بندم...
سکوتی...
که زخمهای بی پرنده بودنش را
- مرهم است...!
از خودم ...
که خسته می شوم...
- می نشینم پای همان تکدرخت...
که رودخانهء لال را
- زمزمه می کند...!
شگفت نیست....
که اگر ، قاصدکی...
- اندوهم را برقصد...
...و نسیمکی
شکسته سازِ غمم را
- بنوازد...
...و من از بغض واژه ها
غمگنانه ترین ترانه ام را بسازم...!
از لحظه ها..
که خسته می شوم....
- می نشینم پای کهنسالئ تکدرختی
که رویایش را
آسمان ،
- سبک تر از برف می بارد...!!!
... و تکیه می زنم
- به فصلِ بعد از جوانی اش...
که خواب را
نه به عادت...
- بل ، به عبادت می برد...!
چشم می بندم
به تمامت دقایقِ زمستانی...
فرو می روم در بسترِ بی حرفی...
فصلی با درخت
- چلّه می گیرم...
تا بهار که بیآید وُ...
- عشق را در دلم سبز کند....!
گاهی که...
- نه ، خسته نمی شود از منِ اکنونم....
- تولّد یافتهء دیگر...!
که " گویا "هیچ از دیروزم...
- به یاد نخواهد داشت...!!!
#گویا_فیروزکوهی
از آدمها...
که خسته می شوم...!!!
می نشینم پای تکدرختی
که سالها در خیالم
- ریشه گرفته ست...!!!
...و به آوای سکوتش
- دل می بندم...
سکوتی...
که زخمهای بی پرنده بودنش را
- مرهم است...!
از خودم ...
که خسته می شوم...
- می نشینم پای همان تکدرخت...
که رودخانهء لال را
- زمزمه می کند...!
شگفت نیست....
که اگر ، قاصدکی...
- اندوهم را برقصد...
...و نسیمکی
شکسته سازِ غمم را
- بنوازد...
...و من از بغض واژه ها
غمگنانه ترین ترانه ام را بسازم...!
از لحظه ها..
که خسته می شوم....
- می نشینم پای کهنسالئ تکدرختی
که رویایش را
آسمان ،
- سبک تر از برف می بارد...!!!
... و تکیه می زنم
- به فصلِ بعد از جوانی اش...
که خواب را
نه به عادت...
- بل ، به عبادت می برد...!
چشم می بندم
به تمامت دقایقِ زمستانی...
فرو می روم در بسترِ بی حرفی...
فصلی با درخت
- چلّه می گیرم...
تا بهار که بیآید وُ...
- عشق را در دلم سبز کند....!
گاهی که...
- نه ، خسته نمی شود از منِ اکنونم....
- تولّد یافتهء دیگر...!
که " گویا "هیچ از دیروزم...
- به یاد نخواهد داشت...!!!
#گویا_فیروزکوهی
۲۵.۵k
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.