「🍊🧡🌿」

ز هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.⁦⁦☀️

صبح شد، آفتاب آمد.

چای را خوردیم روی سبزه زار میز.☕🌿



ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.⁦🌦️⁩

لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.

یک عروسک پشت باران بود.



ابرها رفتند.

یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز.⁦🕊️⁩

دشمنان من کجا هستند؟

فکر می کردم:

در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.🌺



در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در لیوان من.⁦☁️⁩

آب را با آسمان خوردم.

لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.✨

من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.



نیمروز آمد.

بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.

مرتع ادراک خرم بود.



دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:

پرتقالی پوست کندم.🍊

شهر در آیینه پیدا بود.

دوستان من کجا هستند؟

روزهاشان پرتقالی باد!🧡



پشت شیشه تا بخواهی شب.🌙

در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج،

در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.

لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.🌌

خواب روی چشم هایم چیزهایی را بنا می کرد:

یک فضای باز، شن های ترنم، جای پای دوست ...👀

#سهراب_سپهری ⁦✍🏻⁩
#شعر_نو
#شاعرانه
#عکس_نوشته
#دنیای_پرتقالی 🍊
دیدگاه ها (۱)

°•❀💙❀•°

✣🌼🍃✣

═❈💌👑❈═

ツ⁦❤️⁩🔗

ورق روشن وقت

دوپارتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط