اولین بار که سی و سه پل را دیدم با خودم فکر کردم زیباتر ا
اولین بار که #سی_و_سه_پل را دیدم با خودم فکر کردم زیباتر از اینجا وجود ندارد!
قبل از آن فقط برج آزادی تهران را دیده بودم و اگر جای دیگری هم بوده در چهار-پنج سالگی یادم نمانده.
اولین پل زندگی من بود! هم دوستش داشتم، هم از آن می ترسیدم. با خودم تصور می کردم اگر پل بریزد، همه ما را آب خواهد برد. لبه پل هیچوقت راه نمی رفتم و شک نداشتم آدم هایی که آنجا می نشینند، شجاع ترین ها هستند.
با همه این ترس ها، چه جایی بهتر از آنجا که هم فال بود و هم تماشا؟ اطرافش بازار بود و هر دفعه که می آمدیم چیزی نصیب من می شد، بستنی های برجی را اولین بار آنجا خوردم، دیدم با فشردن فقط یک دسته، بستنی رقصان رقصان در نان بستنی می ریزد، اینقدر زیاد بود که تا به خودم بجنبم بستنی روی لباسم چکیده بود.
هر دفعه سهمم از آنجا چیزی بود، یک دفعه بادکنک بزرگ قرمز و یک دفعه کتاب داستان همراه با نوار کاست. با اینهمه مگر می شد سی و سه پل را دوست نداشته باشم؟
مخصوصا وقتی فواره بزرگ بین سی و سه پل و پل خواجو باز می شد و من از تماشای بزرگترین فواره ای که در عمرم دیده بودم به وجد می آمدم.
حالا سالها از آن موقع می گذرد، سی و سه پل هنوز همان است، هنوز هم بستنی برجی اطرافش می فروشند، ذرت مکزیکی و پاستیل هم اضافه شده. در عالم نوجوانی فکر می کردم یک روز عاشق می شوم و با محبوبم اینجا می آیم.
قبل از عاشق شدن من، رود خشک شد و من صبح به صبح، سی و سه پلی را می بینم در دل کویر، تنها و غریب!
برایم تکراری شده و بعضی روزها حتی سر برنگرداندم نگاهش کنم. دیگر فواره ای نیست که از دیدن آن خوشحال بشوم، حوصله بازار گشتن اطراف هم ندارم.
حالا فقط هر وقت دلگیرم اینجا می آیم، زیر یکی از پل ها می نشینم، جایی که قبلا مسیر رود بود، با خودم حرف می زنم، فکر می کنم، به اینکه به عشق اعتقاد ندارم، به اینکه اگر باشد هم تا ابد زنده بماند؟
بعد به جای خالی آبی نگاه می کنم که دیگر نیست تا ما را غرق کند، پل همه قصه های مرا می شنود، شاید چشمانش خشک شده و نمی تواند اشک بریزد. شاید هم سخت شده، سنگ شده، فراموشی گرفته، درست مثل خود من! حالا دیگر آب هم به تنه اش بخورد با آن غریبه است.
#غزل_رحیمی
پ.ن: اینجا اصفهان، زمستان بی باران!
قبل از آن فقط برج آزادی تهران را دیده بودم و اگر جای دیگری هم بوده در چهار-پنج سالگی یادم نمانده.
اولین پل زندگی من بود! هم دوستش داشتم، هم از آن می ترسیدم. با خودم تصور می کردم اگر پل بریزد، همه ما را آب خواهد برد. لبه پل هیچوقت راه نمی رفتم و شک نداشتم آدم هایی که آنجا می نشینند، شجاع ترین ها هستند.
با همه این ترس ها، چه جایی بهتر از آنجا که هم فال بود و هم تماشا؟ اطرافش بازار بود و هر دفعه که می آمدیم چیزی نصیب من می شد، بستنی های برجی را اولین بار آنجا خوردم، دیدم با فشردن فقط یک دسته، بستنی رقصان رقصان در نان بستنی می ریزد، اینقدر زیاد بود که تا به خودم بجنبم بستنی روی لباسم چکیده بود.
هر دفعه سهمم از آنجا چیزی بود، یک دفعه بادکنک بزرگ قرمز و یک دفعه کتاب داستان همراه با نوار کاست. با اینهمه مگر می شد سی و سه پل را دوست نداشته باشم؟
مخصوصا وقتی فواره بزرگ بین سی و سه پل و پل خواجو باز می شد و من از تماشای بزرگترین فواره ای که در عمرم دیده بودم به وجد می آمدم.
حالا سالها از آن موقع می گذرد، سی و سه پل هنوز همان است، هنوز هم بستنی برجی اطرافش می فروشند، ذرت مکزیکی و پاستیل هم اضافه شده. در عالم نوجوانی فکر می کردم یک روز عاشق می شوم و با محبوبم اینجا می آیم.
قبل از عاشق شدن من، رود خشک شد و من صبح به صبح، سی و سه پلی را می بینم در دل کویر، تنها و غریب!
برایم تکراری شده و بعضی روزها حتی سر برنگرداندم نگاهش کنم. دیگر فواره ای نیست که از دیدن آن خوشحال بشوم، حوصله بازار گشتن اطراف هم ندارم.
حالا فقط هر وقت دلگیرم اینجا می آیم، زیر یکی از پل ها می نشینم، جایی که قبلا مسیر رود بود، با خودم حرف می زنم، فکر می کنم، به اینکه به عشق اعتقاد ندارم، به اینکه اگر باشد هم تا ابد زنده بماند؟
بعد به جای خالی آبی نگاه می کنم که دیگر نیست تا ما را غرق کند، پل همه قصه های مرا می شنود، شاید چشمانش خشک شده و نمی تواند اشک بریزد. شاید هم سخت شده، سنگ شده، فراموشی گرفته، درست مثل خود من! حالا دیگر آب هم به تنه اش بخورد با آن غریبه است.
#غزل_رحیمی
پ.ن: اینجا اصفهان، زمستان بی باران!
۱۲.۴k
۱۸ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.