چند سال بعد که در بالکن خانه ات نشستی
چند سال بعد که در بالکن خانه ات نشستی
به این فکر میکنی که چقدر در حق من ظلم کردی
چه بلاهایی که سر من نیاوردی
مدام باعث بانی اشکهایم میشدی
و خدا رو شکر چوبش را نخوردی
پیش خودت میگویی اینکه میگویند فلانی آهَش میگیرد و چوب خدا صدا ندارد و این چیزها صحت ندارد...
اگر قرار بود آهِ او بگیرد الان این زندگی موفق و این همسر مهربان و این دخترک زیبایم را خدا نصیبم نمیکرد..
روز ها و سال ها به خوبی و خوشی میگذرند تا اینکه دخترک بامزه و شیطانت بزرگ میشود...
هر روز که از سرکار میرسی میبینی هوای خانه هوای دلگیری است
درب اتاق دخترکت را باز میکنی
میبینی کز کرده گوشه تخت و اشک میریزد
شب ها قبل خواب یواشکی از لای در نگاهش میکنی
میبینی آهنگی گذاشته و مثل ابر بهار اشک میریزد
هر چه از او میپرسی دخترک من؟؟؟
فدای این اشک هایت بشوم
زیبای پدر؟؟
چه بر تو شده که اینگونه شده ای؟؟
اما حرفی نمیزند...
فقط سکوت میکند و اشک میریزد
از همسرت میپرسی دخترم چه را به این حال افتاده؟؟
تعریف میکند که معشوقه دخترت چه بر سر او آورده
تمام آن بلاهایی که تو بر سر من آوردی
دخترکت را پیش هزار دکتر و روانشناس میبری
اما فایده ای ندارد
روزگار بد انتقام میگیرد
دیگر دیر شده
دخترکت مثل من ناامید و افسرده شده است...
به بالکن میروی
سیگارت را روشن میکنی
یاد من میفتی
یاد بلاهایی که سر من آوردی
یاد احساس وعشق دخترانه ام که نابود کردی
یاد آن روزی که با بغض گفتم فلانی جان باشد برو ولی من که از تو نمیگذرم....
اشک از گوشه چشمانت سرازیر میشود و با بغض میگویی الان کجای این دنیا هستی
تو را به خدا مرا ببخش...
تو را به خدا از من بگذر
زندگی ام نابود شده
مرا ببخش لعنتی...
مرا ببخش...
به این فکر میکنی که چقدر در حق من ظلم کردی
چه بلاهایی که سر من نیاوردی
مدام باعث بانی اشکهایم میشدی
و خدا رو شکر چوبش را نخوردی
پیش خودت میگویی اینکه میگویند فلانی آهَش میگیرد و چوب خدا صدا ندارد و این چیزها صحت ندارد...
اگر قرار بود آهِ او بگیرد الان این زندگی موفق و این همسر مهربان و این دخترک زیبایم را خدا نصیبم نمیکرد..
روز ها و سال ها به خوبی و خوشی میگذرند تا اینکه دخترک بامزه و شیطانت بزرگ میشود...
هر روز که از سرکار میرسی میبینی هوای خانه هوای دلگیری است
درب اتاق دخترکت را باز میکنی
میبینی کز کرده گوشه تخت و اشک میریزد
شب ها قبل خواب یواشکی از لای در نگاهش میکنی
میبینی آهنگی گذاشته و مثل ابر بهار اشک میریزد
هر چه از او میپرسی دخترک من؟؟؟
فدای این اشک هایت بشوم
زیبای پدر؟؟
چه بر تو شده که اینگونه شده ای؟؟
اما حرفی نمیزند...
فقط سکوت میکند و اشک میریزد
از همسرت میپرسی دخترم چه را به این حال افتاده؟؟
تعریف میکند که معشوقه دخترت چه بر سر او آورده
تمام آن بلاهایی که تو بر سر من آوردی
دخترکت را پیش هزار دکتر و روانشناس میبری
اما فایده ای ندارد
روزگار بد انتقام میگیرد
دیگر دیر شده
دخترکت مثل من ناامید و افسرده شده است...
به بالکن میروی
سیگارت را روشن میکنی
یاد من میفتی
یاد بلاهایی که سر من آوردی
یاد احساس وعشق دخترانه ام که نابود کردی
یاد آن روزی که با بغض گفتم فلانی جان باشد برو ولی من که از تو نمیگذرم....
اشک از گوشه چشمانت سرازیر میشود و با بغض میگویی الان کجای این دنیا هستی
تو را به خدا مرا ببخش...
تو را به خدا از من بگذر
زندگی ام نابود شده
مرا ببخش لعنتی...
مرا ببخش...
- ۲.۰k
- ۰۶ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط