کنارِ مامان تو آشپزخونه نشسته بودم و داشتم سیب زمینی هارو
کنارِ مامان تو آشپزخونه نشسته بودم و داشتم سیبزمینی هارو نگینی خوردمیکردم که یهو انگار "بویِ پاییز" پیچید تو فضای آشپزخونه...
یه نفسِ عمیق کشیدم و گفتم:
بوی پاییز میاد مامان!
مامان ریز خندید و گفت: بوی پاییز دیگه چه بوییه دختر؟
چاقو رو گذاشتم کنار و زیرلب گفتم:
بوی پاییز...بوی همونروزا که از ته دل خوشحال بودم...
مامان خیره نگام کرد و گفت خیلی خب بسه دیگه بقیهشو خودم خوردمیکنم، خسته شدی؛
گمونم فهمیده بود حالم خوب نیست و دوباره گیر کردم تو گذشته...
بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم نشستم رو تختِ چوبیِ گوشه حیاط و تا میتونستم بو کشیدم...
بوی عاشقانه های دونفریمون میومد!
بوی اون روزایی که هوا تازه داشت سرد میشد و به بهونه سرما بهم نزدیک میشدیم و فاصله ای نبود بینِمون...
بوی همون عطرِ تلخی که همیشه روی یقه ی کُتت جاخوش میکرد؛
بوی خنده هامون حتی!
بوی نگاهمون که همیشه بدون کلام باهم حرف میزدیم!
بوی آهنگ های مشترکی که شبای پاییز تو ماشین گوش میدادیم!
به نظرِ من همه اینا بو داشتن...
پاییز که میاد تمام خاطره ها ورق ورق تکرار میشن و آتیش میزنن به جونت...
از اون فصل هاست که نمیتونی بیخیالِ روزای رفته بشی، نمیتونی خودتو بزنی به کوچه علی چپ و بگی هیچ اتفاقی نیوفتاده، که همه چی خوبه!
فقط یه بادِ خُنک و یه آسمونِ پُرستاره کافیه تا همه روزا و ثانیه های فراموش شده دوباره یادت بیاد و از نو شروع بشه هرچی که تموم شده بود...
من میگم پاییز در حینِ قشنگیش آزاردهنده ست جوری که نمیذاره به زندگی عادیت برگردی!
میگم که پاییز با تمام شاعرانگیش منفوره و جای خالی آدمای رفته رو اونقدر عمیق نشونت میده که با هیچ لحظه شاد و حتی روزای خوب هم نمیتونی پُرِش کنی!
پاییز؛ این رنگِ زردِ نفرت انگیز، بدجور بوی "عشق" میده...
یه نفسِ عمیق کشیدم و گفتم:
بوی پاییز میاد مامان!
مامان ریز خندید و گفت: بوی پاییز دیگه چه بوییه دختر؟
چاقو رو گذاشتم کنار و زیرلب گفتم:
بوی پاییز...بوی همونروزا که از ته دل خوشحال بودم...
مامان خیره نگام کرد و گفت خیلی خب بسه دیگه بقیهشو خودم خوردمیکنم، خسته شدی؛
گمونم فهمیده بود حالم خوب نیست و دوباره گیر کردم تو گذشته...
بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم نشستم رو تختِ چوبیِ گوشه حیاط و تا میتونستم بو کشیدم...
بوی عاشقانه های دونفریمون میومد!
بوی اون روزایی که هوا تازه داشت سرد میشد و به بهونه سرما بهم نزدیک میشدیم و فاصله ای نبود بینِمون...
بوی همون عطرِ تلخی که همیشه روی یقه ی کُتت جاخوش میکرد؛
بوی خنده هامون حتی!
بوی نگاهمون که همیشه بدون کلام باهم حرف میزدیم!
بوی آهنگ های مشترکی که شبای پاییز تو ماشین گوش میدادیم!
به نظرِ من همه اینا بو داشتن...
پاییز که میاد تمام خاطره ها ورق ورق تکرار میشن و آتیش میزنن به جونت...
از اون فصل هاست که نمیتونی بیخیالِ روزای رفته بشی، نمیتونی خودتو بزنی به کوچه علی چپ و بگی هیچ اتفاقی نیوفتاده، که همه چی خوبه!
فقط یه بادِ خُنک و یه آسمونِ پُرستاره کافیه تا همه روزا و ثانیه های فراموش شده دوباره یادت بیاد و از نو شروع بشه هرچی که تموم شده بود...
من میگم پاییز در حینِ قشنگیش آزاردهنده ست جوری که نمیذاره به زندگی عادیت برگردی!
میگم که پاییز با تمام شاعرانگیش منفوره و جای خالی آدمای رفته رو اونقدر عمیق نشونت میده که با هیچ لحظه شاد و حتی روزای خوب هم نمیتونی پُرِش کنی!
پاییز؛ این رنگِ زردِ نفرت انگیز، بدجور بوی "عشق" میده...
۶.۸k
۲۸ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.