بچه بودم هروقت باپدرم زورخانه میرفتیم میشنیدم که مرشد باض

بچه بودم هروقت باپدرم زورخانه میرفتیم میشنیدم که مرشد باضرباهنگ زورخانه ای میخواند:
گربرسر نفس خود امیری مردی گر به دیگری نکته نگیری مردی... میخواند و میخواند تاسراز فضایل امیرالمؤمنین درمی آورد و حیدر فاتح خیبر،من نمی فهمیدم اینها چه ربطی بهم دارد؛از آن سالها سی سال گذشته و من تمام آن را درحال کشتی گرفتن با نفسم و تمامی ندارد این کشش و کنش و هربار زمین خورده ام، تاخواسته ام یاعلی بگویم وبرخیزم یاد زورخانه کرده ام و نفس و مردانگی امیرالمؤمنین ع ؛ همینقدر فهمیده ام که:
«فقط کسیکه در خیبری بر دل دارد میتواند فاتح خیبر شود»
ما نفس خود را نمی شناسیم همچنانکه در قصه مارگیر و اژدها (دفتر سوم مثنوی) مارگیر اژدها را نشناخت:
آدمی کوهیست چون مفتون شود
کوه اندر مار حیران چون شود
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
نفس اژدرهاست اوکی مرده است
از غم و بی آلتی افسرده است
می‌کشانش در جهاد و در قتال
مردوار اللّه یجزیک الوصال
یاحق
#امیری_حسین_و_نعم_الامیر
#امیرالمؤمنین #أعوذ_بالله_من_نفسی #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#امان_از_غفلت #لعنت_بر_شیطان
#عاقبت_بخیری #یا_ایها_الذین_آمنوا_قوا_انفسکم_و_اهلیکم_نارا
#معلم_اخلاق
#حلقه_مفقوده_اجتماع #برای_تحول #انسان_سازی #یقین #ایمان_یقین_اخلاص
#مثنوی_معنوی #مولوی
دیدگاه ها (۱)

فرض کنید زندگی اتوبوس است و ایستگاه مبداء تولد ما و آخرخط(مق...

«خدایا مارا با شکم خالی از دنیا ببر» این دعایی بود که آیت ال...

مرزهای ایمان عموما تدریجی تغییر میکند و انسان کم کم و آهسته ...

بسم الله الرحمن الرحیم ، هست کلید در گنج حکیم رسول اکرم صلی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط