داستانی زیبا از دو بار ملاقات امام زمان عج در یک روز
داستانی زیبا از دو بار ملاقات امام زمان عج در یک روز....
واقعا از این داستان میشه فهمید که ما در راه عشق به امام زمان عج خیلی عقب هستیم و باید با تموم وجود عاشق باشیم....
مرحوم آیة اللّه حاج شیخ اسحاق رشتی می گوید: «در زمان حکومت شریف علی، پدر شریف حسین، آخرین پادشاه و شرفای حجاز که حسنی و زیدی و از سادات و فرزندان پیامبر بودند.
اینجانب به مکّه مشرّف شدم و در همه جا از طواف گرفته تا عرفات، منی و مشعر، دل در شور و عشق حضرت ولی عصر (ع) داشتم چرا که با الهام از روایات و استفاده از اخبار یقین داشتم که آن بزرگوار همه ساله در موسم حجّ تشریف دارند و مناسک را بجا می آورند.
دست دعا و تضرّع به بارگاه خدا برداشتم و از او خواستم که مرا به فیض دیدار نائل آورد، امّا ایّام حجّ سپری شد و موفّق نشدم.
در این اندیشه بودم که چه کنم؟ آیا به لبنان بازگردم و سال بعد برای زیارت و در پی مقصود بازگردم یا اینکه همانجا رحل اقامت افکنده و از خدا حجّت او را بطلبم؟
پس از محاسبه بسیار دیدم با وسائل مسافرت روز (که همانند امروز نبوده است) بهتر است بمانم شاید خدا مدد کند و توفیق یار گردد وبه منظور نائل آیم.
بنا را بر ماندن نهادم و تا مراسم سال بعد ماندم امّا با همه تلاش و جستجو، سال بعد هم توفیق دیدار نیافتم باز هم ماندم و تا سال سوّم، چهارم، پنجم یا هفتم این توقّف ادامه یافت.
در این مدّت طولانی با مرحوم شریف علی پادشاه حجاز آن روز طرح دوستی ریخته شد به صورتی که گاه و بیگاه بدون هیچ مانعی به اقامتگاه او می رفتم و با او ملاقات می کردم.
در آخرین سال توقّفم در مکّه بود که موسم حجّ فرا رسید و من پس از انجام مناسک حجّ روزی پرده خانه کعبه را گرفتم و بسیار اشک ریختم و به بارگاه خدا گله بردم که: «چرا در این مدّت طولانی به این سیّد عالم و خدمتگزار دین و ملّت و از شیفتگان آن حضرت توفیق دیدار حاصل نیامده است؟»
آری! پس از راز و نیاز بسیار از خانه خدا خارج و به دامنه کوهی از کوههای مکّه بالا رفتم. هنگامی که به قلّه کوه رسیدم در آن سوی کوه دشت سرسبز و بسیار پرطراوت و خرّمی که همانندش را در همه عمر ندیده بودم در برابر خویش نظاره کردم.
شگفت زده شدم، با خود گفتم: «در اطراف مکّه و به بیان قرآن: در دشت فاقد کشت و زرع...، این همه طراوت و سرسبزی و چمن از کجا؟ چگونه من در این سالها اینجا را ندیده ام؟»
از فراز کوه به سوی دشت گام سپردم که در میان آن صحرای پر طراوت و خرّم، خیمه ای شاهانه دیدم. نزدیک شدم تا بنگرم جریان چیست که دیدم گروهی در میان خیمه نشسته اند و انسان وارسته و والایی برای آنان صحبت می کند.
نزدیکتر شدم دیدم خیمه لبریز از جمعیّت است در گوشه ای گوش به سخنان آن بزرگوار سپردم دیدم می گوید: «از کرامت و بزرگواری مادرمان فاطمه (س) این است که فرزندان و دودمان پاک او، باایمان به حقّ از دنیا می روند و در هنگامه سکرات مرگ ایمان واقعی و ولایت به آنان تلقین شده و با دین حقّ از دنیا می روند.»
با شنیدن این نکته عقیدتی، نگاهی به طراوت و زیبایی و خرّمی آن پهن دشت سبزه زار نمودم و باز برگشتم تا به خیمه و چهره هایی که در درون آن نشسته بودند بنگرم که دیدم خیمه و کسانی که در درون آن بودند از نظرم ناپدید شدند.
با عجله بار دیگر چشم به آن دشت سرسبز و پرطراوت دوختم که دیدم از آن هم خبری نیست و خود را در دامنه کوهها و بیابانهای گرم و سوزان حجاز یافتم.
با اندوهی جانکاه برخاستم و از کوه پایین آمدم، وارد شهر مکّه شدم و اوضاع و احوال شهر را غیرعادّی یافتم.
دیدم مردم شهر آهسته با هم گفتگو می کردند و نیروهای انتظامی شهر اندوهگین به نظر می رسیدند.
پرسیدم: «چه خبر است؟ مگر اتّفاقی افتاده است؟!»
گفتند: «مگر نمی دانی که شریف مکّه در حال احتضار است.»
با شتاب خود را به اقامتگاه شریف که در جوار حرم و بازار صفا بود رساندم، امّا دیدم کسی را راه نمی دهند.
من به قصد دیدار او پیش رفتم و چون مرا می شناختند و سابقه دوستی مرا با او می دانستند، مانع ورود من نشدند.
وارد اقامتگاه شریف مکّه شدم و او را در حال سکرات مرگ دیدم، قضات و ائمّه چهار مذهب حنفی، مالکی، شافعی و حنبلی در کنار بستر او نشسته بودند و فرزندش شریف حسین نیز در کنار پدر بود.
من نیز نزدیک شریف نشستم و سر سخن را با برخی گشوده بودم که ناگاه دیدم همان شخصیّت والایی که در میان آن خیمه و در آن دشت سرسبز و خرّم برای آن گروه سخن می گفت، وارد شد و بالای سر شریف نشست و به او فرمود: «شریف علی! قُل اشهد ان لا اله الاّ اللّه.»
(یعنی: ای شریف علی! بگو شهادت می دهم که معبودی نیست جز خداوند.)
زبان شریف که تا آن لحظه بسته بود به دستور او گشوده شد و گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه.»
(یعنی: شهادت می دهم که نیست معبودی جز خداوند.)
و نیز فرمود: «شریف علی! قل اشهد انّ محمّ
واقعا از این داستان میشه فهمید که ما در راه عشق به امام زمان عج خیلی عقب هستیم و باید با تموم وجود عاشق باشیم....
مرحوم آیة اللّه حاج شیخ اسحاق رشتی می گوید: «در زمان حکومت شریف علی، پدر شریف حسین، آخرین پادشاه و شرفای حجاز که حسنی و زیدی و از سادات و فرزندان پیامبر بودند.
اینجانب به مکّه مشرّف شدم و در همه جا از طواف گرفته تا عرفات، منی و مشعر، دل در شور و عشق حضرت ولی عصر (ع) داشتم چرا که با الهام از روایات و استفاده از اخبار یقین داشتم که آن بزرگوار همه ساله در موسم حجّ تشریف دارند و مناسک را بجا می آورند.
دست دعا و تضرّع به بارگاه خدا برداشتم و از او خواستم که مرا به فیض دیدار نائل آورد، امّا ایّام حجّ سپری شد و موفّق نشدم.
در این اندیشه بودم که چه کنم؟ آیا به لبنان بازگردم و سال بعد برای زیارت و در پی مقصود بازگردم یا اینکه همانجا رحل اقامت افکنده و از خدا حجّت او را بطلبم؟
پس از محاسبه بسیار دیدم با وسائل مسافرت روز (که همانند امروز نبوده است) بهتر است بمانم شاید خدا مدد کند و توفیق یار گردد وبه منظور نائل آیم.
بنا را بر ماندن نهادم و تا مراسم سال بعد ماندم امّا با همه تلاش و جستجو، سال بعد هم توفیق دیدار نیافتم باز هم ماندم و تا سال سوّم، چهارم، پنجم یا هفتم این توقّف ادامه یافت.
در این مدّت طولانی با مرحوم شریف علی پادشاه حجاز آن روز طرح دوستی ریخته شد به صورتی که گاه و بیگاه بدون هیچ مانعی به اقامتگاه او می رفتم و با او ملاقات می کردم.
در آخرین سال توقّفم در مکّه بود که موسم حجّ فرا رسید و من پس از انجام مناسک حجّ روزی پرده خانه کعبه را گرفتم و بسیار اشک ریختم و به بارگاه خدا گله بردم که: «چرا در این مدّت طولانی به این سیّد عالم و خدمتگزار دین و ملّت و از شیفتگان آن حضرت توفیق دیدار حاصل نیامده است؟»
آری! پس از راز و نیاز بسیار از خانه خدا خارج و به دامنه کوهی از کوههای مکّه بالا رفتم. هنگامی که به قلّه کوه رسیدم در آن سوی کوه دشت سرسبز و بسیار پرطراوت و خرّمی که همانندش را در همه عمر ندیده بودم در برابر خویش نظاره کردم.
شگفت زده شدم، با خود گفتم: «در اطراف مکّه و به بیان قرآن: در دشت فاقد کشت و زرع...، این همه طراوت و سرسبزی و چمن از کجا؟ چگونه من در این سالها اینجا را ندیده ام؟»
از فراز کوه به سوی دشت گام سپردم که در میان آن صحرای پر طراوت و خرّم، خیمه ای شاهانه دیدم. نزدیک شدم تا بنگرم جریان چیست که دیدم گروهی در میان خیمه نشسته اند و انسان وارسته و والایی برای آنان صحبت می کند.
نزدیکتر شدم دیدم خیمه لبریز از جمعیّت است در گوشه ای گوش به سخنان آن بزرگوار سپردم دیدم می گوید: «از کرامت و بزرگواری مادرمان فاطمه (س) این است که فرزندان و دودمان پاک او، باایمان به حقّ از دنیا می روند و در هنگامه سکرات مرگ ایمان واقعی و ولایت به آنان تلقین شده و با دین حقّ از دنیا می روند.»
با شنیدن این نکته عقیدتی، نگاهی به طراوت و زیبایی و خرّمی آن پهن دشت سبزه زار نمودم و باز برگشتم تا به خیمه و چهره هایی که در درون آن نشسته بودند بنگرم که دیدم خیمه و کسانی که در درون آن بودند از نظرم ناپدید شدند.
با عجله بار دیگر چشم به آن دشت سرسبز و پرطراوت دوختم که دیدم از آن هم خبری نیست و خود را در دامنه کوهها و بیابانهای گرم و سوزان حجاز یافتم.
با اندوهی جانکاه برخاستم و از کوه پایین آمدم، وارد شهر مکّه شدم و اوضاع و احوال شهر را غیرعادّی یافتم.
دیدم مردم شهر آهسته با هم گفتگو می کردند و نیروهای انتظامی شهر اندوهگین به نظر می رسیدند.
پرسیدم: «چه خبر است؟ مگر اتّفاقی افتاده است؟!»
گفتند: «مگر نمی دانی که شریف مکّه در حال احتضار است.»
با شتاب خود را به اقامتگاه شریف که در جوار حرم و بازار صفا بود رساندم، امّا دیدم کسی را راه نمی دهند.
من به قصد دیدار او پیش رفتم و چون مرا می شناختند و سابقه دوستی مرا با او می دانستند، مانع ورود من نشدند.
وارد اقامتگاه شریف مکّه شدم و او را در حال سکرات مرگ دیدم، قضات و ائمّه چهار مذهب حنفی، مالکی، شافعی و حنبلی در کنار بستر او نشسته بودند و فرزندش شریف حسین نیز در کنار پدر بود.
من نیز نزدیک شریف نشستم و سر سخن را با برخی گشوده بودم که ناگاه دیدم همان شخصیّت والایی که در میان آن خیمه و در آن دشت سرسبز و خرّم برای آن گروه سخن می گفت، وارد شد و بالای سر شریف نشست و به او فرمود: «شریف علی! قُل اشهد ان لا اله الاّ اللّه.»
(یعنی: ای شریف علی! بگو شهادت می دهم که معبودی نیست جز خداوند.)
زبان شریف که تا آن لحظه بسته بود به دستور او گشوده شد و گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه.»
(یعنی: شهادت می دهم که نیست معبودی جز خداوند.)
و نیز فرمود: «شریف علی! قل اشهد انّ محمّ
- ۵.۰k
- ۰۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط