رمان یادت باشد ۱۹۳

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_نود_و_سه
دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت.
کمی که گذشت، تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد. زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه می‌گفتد. صدا خیلی با تاخیر می‌رفت. حمید سعی می‌کرد به آنها روحیه بدهد. بگو بخند راه می‌انداخت. هرکدام از رفقایش یک جوری دل حمید را میبرند. آقا میثم،از اعضای گروهشان می‌گفت: من همین جا میمونم تا تو بیایی سوریه. اینجا ببینمت بعد برگردم ایران. همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود: حمید! من دوتا پسر دارم؛ابوالفضل و عباس. اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ،اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده.
حمید خانه که می آمد،می‌گفت: به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس. بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن... من هم گاهی از اوقات به دور از چشم حمید می‌نشستم پای سیستم و عکسهای گروهی حمید با همکارانش را می‌دیدم. برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت. با گریه دعا میکردم. به خدا میگفتم: خدایا! تورو به حق پنج تن،این همکار حمید بچه داره،انشالله سالم برگرده. آن روز ها اصلا فکرش را نمی‌کردم که چند هفته بعد همین عکسها رو میبینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم!
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
دیدگاه ها (۱)

رمان یادت باشد ۱۹۴

رمان یادت باشد ۱۹۵

رمان یادت باشد ۱۹۲

رمان یادت باشد ۱۹۱

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

توجیح چیست

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط