رمان :سقوطم نتیجه ی پرواز با تو بود
رمان :سقوطم نتیجه ی پرواز با تو بود
تمام اخبار روز رو براش گفتم و آخرم از لیندا براش گفتم.
_راستی مامان تو دانشگاه یه دوستم پیدا کردم.
_چه خوب!اسمش چیه؟از خانوادش بگو.در سطح ما هستن دیگه؟
_اسمش لینداس.باباش کارمنده و مامانشم خیاطه!
_افسووووون!تو نمی دونی که دوستا باید هم سطح هم باشن؟
مامان!اذیت نکن دیگه.دختر خوبیه.
_مگه من گفتم بده؟ولی در سطح ما نیست.
_مامااااان!
مامان و مرض،باید ارتباطتو باید این دختره قطع کنی!رو حرف منم حرف نزن.برو دنبال یکی بگرد که هم سطح خودمون باشه!
_کی گفته که دوستا باید حتما هم سطح هم باشن؟!تازه تو که هنوز ندیدیش!برای تولدم دعوتش می کنم شما ببینش،مطمئنم نظرت عوض میشه!
مامان با حالت سکته ای داد زد:«چی؟میخوای برای تولدت دعوتش کنی؟شوخی می کنی افسون؟من آبرو دارم پیش مردم.»
و البته من خوب میدونستم منظورش از مردم چیه!همون دوستای مزخرفش!همونایی که تو هر دوره شون مهمونی رو با سالن مد اشتباه میگرفتن و دائم در حال پز دادن مدل کیف و کفش و لباساشون بودن!برای مامان من همون آدمای مزخرف مردم به حساب می اومدن.
با پوزخند گفتم:«مردم؟هه!منظورت همون پریا جون و پروانه جوون و ...هست؟مامان دست بردار،من لیندا رو دعوت می کنم و هیچ کسم نمی تونه جلوی منو بگیره!
البته دلیل این حرفم هم این بود که مامان از 15 سالگی بهم گفته بود که میتونم مهمونای جشن تولدمو خودم انتخاب کنم ولی اینم گفته بود که دوستای خودش همیشه تو مهمونیای ما هستن و تولد منم جزء همون مهمونیا بود.»
و بعد از اتمام حرفام به اتاقم برگشتم و سرمو با لپ تاب و گوشیم و گرم کردم و حتی برای شامم نرفتم و همونجوری خوابیدم.
#رمان
نظرتون چیه؟
تمام اخبار روز رو براش گفتم و آخرم از لیندا براش گفتم.
_راستی مامان تو دانشگاه یه دوستم پیدا کردم.
_چه خوب!اسمش چیه؟از خانوادش بگو.در سطح ما هستن دیگه؟
_اسمش لینداس.باباش کارمنده و مامانشم خیاطه!
_افسووووون!تو نمی دونی که دوستا باید هم سطح هم باشن؟
مامان!اذیت نکن دیگه.دختر خوبیه.
_مگه من گفتم بده؟ولی در سطح ما نیست.
_مامااااان!
مامان و مرض،باید ارتباطتو باید این دختره قطع کنی!رو حرف منم حرف نزن.برو دنبال یکی بگرد که هم سطح خودمون باشه!
_کی گفته که دوستا باید حتما هم سطح هم باشن؟!تازه تو که هنوز ندیدیش!برای تولدم دعوتش می کنم شما ببینش،مطمئنم نظرت عوض میشه!
مامان با حالت سکته ای داد زد:«چی؟میخوای برای تولدت دعوتش کنی؟شوخی می کنی افسون؟من آبرو دارم پیش مردم.»
و البته من خوب میدونستم منظورش از مردم چیه!همون دوستای مزخرفش!همونایی که تو هر دوره شون مهمونی رو با سالن مد اشتباه میگرفتن و دائم در حال پز دادن مدل کیف و کفش و لباساشون بودن!برای مامان من همون آدمای مزخرف مردم به حساب می اومدن.
با پوزخند گفتم:«مردم؟هه!منظورت همون پریا جون و پروانه جوون و ...هست؟مامان دست بردار،من لیندا رو دعوت می کنم و هیچ کسم نمی تونه جلوی منو بگیره!
البته دلیل این حرفم هم این بود که مامان از 15 سالگی بهم گفته بود که میتونم مهمونای جشن تولدمو خودم انتخاب کنم ولی اینم گفته بود که دوستای خودش همیشه تو مهمونیای ما هستن و تولد منم جزء همون مهمونیا بود.»
و بعد از اتمام حرفام به اتاقم برگشتم و سرمو با لپ تاب و گوشیم و گرم کردم و حتی برای شامم نرفتم و همونجوری خوابیدم.
#رمان
نظرتون چیه؟
۲.۳k
۲۲ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.