حالا دیگر آنقدر تو زندگی به مرحله ی بیچارگی رسیده ام
حالا دیگر آنقدر تو زندگی به مرحله ی بیچارگی رسیده ام
که بدانم وقت های افسردگی م
درمانم خرید و آشپزی و بستنی است...
حالا همینقدر بسم است که بدانم معجون بستنی و شکلات و دنت میتواند مرا از قهقهرا بکشد بالا،
لبخند بیاورد به لب هام...
حالا دیگر بلدم خودم را ول کنم تووی مغازه ها،
بین رگال ها...
بین رنگ ها...
که بروم توو اتاق پرو لباس پشت هم بپوشم باهاش اداهای فشن طور دربیاورم...
حالا بلدم خودم را بگذارم تا برگه های کرفس بردارد...
گوجه جدا کند...
سیب ها را دانه دانه بردارد و هیچوقت هم یاد نگیرد چقدر یعنی یک کیلو...
حالا بلدم بگردم تووی قفسه ها...
سس لیمویی بردارم پشتش را بخوانم مثلن با دقت و بعد بیندازمش توو سبد...
حالا بلدم که من میمیرم پلاستیک و ساک های خرید را پرت کنم صندلی پشتی ماشین در را بکوبم و بیایم خانه...
که اصلن من میمیرم بیایم خانه لباس نوهام را بپوشم خربازی دربیاورم
که من میمیرم پلاستیک ها ولو شوند کف آشپزخانه
من مثل یک همیشه کدبانو بگردم دانه دانه درشان بیاورم بچینمشان تووی کابینت...
تووی یخچال...
که یک کمی یادم برود چه مرگم بوده تاهمین چند ساعت پیشش
که بدانم وقت های افسردگی م
درمانم خرید و آشپزی و بستنی است...
حالا همینقدر بسم است که بدانم معجون بستنی و شکلات و دنت میتواند مرا از قهقهرا بکشد بالا،
لبخند بیاورد به لب هام...
حالا دیگر بلدم خودم را ول کنم تووی مغازه ها،
بین رگال ها...
بین رنگ ها...
که بروم توو اتاق پرو لباس پشت هم بپوشم باهاش اداهای فشن طور دربیاورم...
حالا بلدم خودم را بگذارم تا برگه های کرفس بردارد...
گوجه جدا کند...
سیب ها را دانه دانه بردارد و هیچوقت هم یاد نگیرد چقدر یعنی یک کیلو...
حالا بلدم بگردم تووی قفسه ها...
سس لیمویی بردارم پشتش را بخوانم مثلن با دقت و بعد بیندازمش توو سبد...
حالا بلدم که من میمیرم پلاستیک و ساک های خرید را پرت کنم صندلی پشتی ماشین در را بکوبم و بیایم خانه...
که اصلن من میمیرم بیایم خانه لباس نوهام را بپوشم خربازی دربیاورم
که من میمیرم پلاستیک ها ولو شوند کف آشپزخانه
من مثل یک همیشه کدبانو بگردم دانه دانه درشان بیاورم بچینمشان تووی کابینت...
تووی یخچال...
که یک کمی یادم برود چه مرگم بوده تاهمین چند ساعت پیشش
۱.۶k
۰۹ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.