آخر شب بود

آخر #شب بود.
لب حوض داشت #وضو می‌گرفت.
باورم نمی‌شد!
با تعجب گفتم:
پسرم تو که اهل #نماز اول وقت بودی؛ چرا الآن؟! البته خدا #کریم است و #بخشنده.
یک بار اشکالی نداره.
حتماً کار مهمی داشتی؛ نه؟! محمدرضا خندید و مسح سر و پایش را کشید و
گفت: الهی #قربون تو ننه‌ام برم که این‌قدر به فکر منی.
خیلی مخلصیم ننه جون.
ادامه داد:
نمازم رو #مسجد خوندم. می‌خوام با وضو بخوابم مادر.
شنیدم کسی که قبل خواب وضو بگیره، انگار تا صبح #عبادت کرده!


شهید #محمدرضا_میرانداز


«اخراج یک زگیل»، ص47
دیدگاه ها (۱)

#حق دارد زمینکه دلش تنگ شودبرای #ضرباهنگ پوتین هایتان..و آسم...

باید از طایفه #عشق اطاعت آموختزدن کوچه به نام#شهدا کافی نیست...

ما در جستجوی بسیاری از چیزها !به چه مکان هایی که نرفته ایم !...

#گم میشوم میان ِ #دلتنگی هایم !و محو ِ نگاهت ...که #مشتاقانه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط