یارو تـو خیابون بدو بدو اومد سمتم یقمو گرفت گفت:مرتیکه با زن من چیکار داری؟منم هنگ کرده بودم گفتم هیچی بخداگفت:نمیتونی ام کاری داشته باشی!چون من اصلأ زن ندارم!بعد یکم مثل اسب خندید رفت