"ریز علی دهقان فداکار"
"ریز علی دهقان فداکار"
سلام ریزعلی خواجوی
دهقان فداکار کتاب فارسی کلاس سومم...
هیچوقت فکر نمیکردم ی روزی بیاد که قلم بدست بِشم و بنویسم
و از همه مهمتر قلمم بخواد اسم تو رو بنویسه..
نمی دونم زنده ای یا نه..
من دیگه بزرگ شدم و خودم ی پسر دارم..
یادته پیرهنتو آتیش زدی؟
حتی وقتی خانم موسوی معلم کلاس سومم از تو می گفت با خودم فکر میکردم
که چه دل بزرگی داشتی
اینکه به سرما فکر نکردی و لباستو آتیش زدی
بچه بودم فکرم همونقدر قد می داد..
ریز علی ..
چند نفر مُردن، بزرگ و کوچیک ...
اما دیگه کسی مثل تو نیست..
دلهای ما هم خیلی بزرگ شده
دو سه روزی ناراحت میشیم
عکس پروفایلهامونو سیاه می کنیم
هر کدوم ی جوری ابراز داغداری
می کنیم
یکی هم مثل من
مثل الان من
چند کلمه ای می نویسه و بعد.... تمام..
میریم سراغ گرفتاریها و روزمرگی های زندگیمون ..
اما وقتی با احساس مادرانه ام و با چشمهای مادرانه ام به این قضیه نگاه می کنم
چهارستون بدنم می لرزه ..
یعنی حتی جسارت اینو ندارم که جیگرگوشه مو جای یکی از اونایی که مفت مفت تو آتیش سوختند بزارم..
و یا حس مادری و داشته باشم که هی به ساعت دیواری خونه ش نگاه می کرد
تا کِی گل پسرش از سفر بیاد...
خیلی تلخ ه ..
خیلی..
ورای تصور منو امثال من...
اما ی آرزو دارم
اونم اینه که انقدر روحم بزرگ باشه تا بتونم پسرمو یِ "ریز علی" بار بیارم..
که بدونه وجدان چیه
اینکه خونِش از هیچکس رنگین تر نیست
چه اونایی که اون بالا نشستن
چه اونایی که اون پایین پایینا واس ی لقمه نونِ حلال جون می کَنَند..
ریز علی میخوام پسرم مثل تو باشه..
دیگه نمیخوام حتی به مدرکی که باید بگیره فکر کنم و نه حتی به شغلی که قراره داشته باشه
فقط میخوام آدم باشه
ی آدم با تمام عواطف و وجدان انسانی..
کاش بتونم .. کاش بتونم ...
سلام ریزعلی خواجوی
دهقان فداکار کتاب فارسی کلاس سومم...
هیچوقت فکر نمیکردم ی روزی بیاد که قلم بدست بِشم و بنویسم
و از همه مهمتر قلمم بخواد اسم تو رو بنویسه..
نمی دونم زنده ای یا نه..
من دیگه بزرگ شدم و خودم ی پسر دارم..
یادته پیرهنتو آتیش زدی؟
حتی وقتی خانم موسوی معلم کلاس سومم از تو می گفت با خودم فکر میکردم
که چه دل بزرگی داشتی
اینکه به سرما فکر نکردی و لباستو آتیش زدی
بچه بودم فکرم همونقدر قد می داد..
ریز علی ..
چند نفر مُردن، بزرگ و کوچیک ...
اما دیگه کسی مثل تو نیست..
دلهای ما هم خیلی بزرگ شده
دو سه روزی ناراحت میشیم
عکس پروفایلهامونو سیاه می کنیم
هر کدوم ی جوری ابراز داغداری
می کنیم
یکی هم مثل من
مثل الان من
چند کلمه ای می نویسه و بعد.... تمام..
میریم سراغ گرفتاریها و روزمرگی های زندگیمون ..
اما وقتی با احساس مادرانه ام و با چشمهای مادرانه ام به این قضیه نگاه می کنم
چهارستون بدنم می لرزه ..
یعنی حتی جسارت اینو ندارم که جیگرگوشه مو جای یکی از اونایی که مفت مفت تو آتیش سوختند بزارم..
و یا حس مادری و داشته باشم که هی به ساعت دیواری خونه ش نگاه می کرد
تا کِی گل پسرش از سفر بیاد...
خیلی تلخ ه ..
خیلی..
ورای تصور منو امثال من...
اما ی آرزو دارم
اونم اینه که انقدر روحم بزرگ باشه تا بتونم پسرمو یِ "ریز علی" بار بیارم..
که بدونه وجدان چیه
اینکه خونِش از هیچکس رنگین تر نیست
چه اونایی که اون بالا نشستن
چه اونایی که اون پایین پایینا واس ی لقمه نونِ حلال جون می کَنَند..
ریز علی میخوام پسرم مثل تو باشه..
دیگه نمیخوام حتی به مدرکی که باید بگیره فکر کنم و نه حتی به شغلی که قراره داشته باشه
فقط میخوام آدم باشه
ی آدم با تمام عواطف و وجدان انسانی..
کاش بتونم .. کاش بتونم ...
۳.۸k
۰۹ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.