🔸 درس و شرح مثنوی 15 / حجه الاسلام محمدرضا رنجبر
🔸 #درس_و_شرح_مثنوی 15 / #حجه_الاسلام_محمدرضا_رنجبر
نبض جست و #روی #سرخ و #زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد (۱۶۸)
چون ز #رنجور آن #حکیم این #راز یافت
اصل آن #درد و #بلا را باز یافت (۱۶۹)
گفت کوی او کدامست در گذر
او سر پل گفت و کوی غاتفر (۱۷۰)
گفت دانستم که رنجت چیست زود
در خلاصت #سحرها خواهم نمود (۱۷۱)
شاد باش و فارغ و آمن که من
آن کنم با تو که #باران با #چمن (۱۷۲)
من #غم تو میخورم تو غم مخور
بر تو من #مشفقترم از صد پدر (۱۷۳)
هان و هان این راز را با کس مگو
گرچه از تو شه کند بس جست و جو (۱۷۴)
خانهٔ #اسرار تو چون دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود (۱۷۵)
گفت پیغامبر که هر که سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت (۱۷۶)
دانه چون اندر زمین پنهان شود
سر او #سرسبزی بستان شود (۱۷۷)
#زر و #نقره گر نبودندی نهان
#پرورش کی یافتندی زیر کان (۱۷۸)
وعدهها و لطفهای آن حکیم
کرد آن رنجور را آمن ز بیم (۱۷۹)
وعدهها باشد #حقیقی دلپذیر
وعدهها باشد مجازی تا سه گیر (۱۸۰)
وعدهٔ اهل کرم #گنج روان
وعدهٔ نا اهل شد #رنج روان (۱۸۱)
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شاه را زان شمهای آگاه کرد (۱۸۲)
گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را (۱۸۳)
مرد #زرگر را بخوان زان شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور (۱۸۴)
شه فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول (۱۸۵)
تا #سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر (۱۸۶)
کای لطیف #استاد_کامل #معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت (۱۸۷)
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری (۱۸۸)
اینک این #خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم (۱۸۹)
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید(۱۹۰)
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانش کرد (۱۹۱)
اسپ تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را #خلعت شناخت (۱۹۲)
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سؤ القضا (۱۹۳)
در خیالش ملک و عز و مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری (۱۹۴)
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه #طبیب (۱۹۵)
سوی #شاهنشاه بردندش بناز
تا بسوزد بر سر #شمع طراز (۱۹۶)
شاه دید او را بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد (۱۹۷)
پس حکیمش گفت کای #سلطان مه
آن #کنیزک را بدین خواجه بده (۱۹۸)
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود (۱۹۹)
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را (۲۰۰)
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام (۲۰۱)
بعد از آن از بهر او #شربت بساخت
تا بخورد و پیش #دختر میگداخت (۲۰۲)
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند (۲۰۳)
چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد (۲۰۴)
#گنجینه_علوی_ساوجی
@srazsaveh
نبض جست و #روی #سرخ و #زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد (۱۶۸)
چون ز #رنجور آن #حکیم این #راز یافت
اصل آن #درد و #بلا را باز یافت (۱۶۹)
گفت کوی او کدامست در گذر
او سر پل گفت و کوی غاتفر (۱۷۰)
گفت دانستم که رنجت چیست زود
در خلاصت #سحرها خواهم نمود (۱۷۱)
شاد باش و فارغ و آمن که من
آن کنم با تو که #باران با #چمن (۱۷۲)
من #غم تو میخورم تو غم مخور
بر تو من #مشفقترم از صد پدر (۱۷۳)
هان و هان این راز را با کس مگو
گرچه از تو شه کند بس جست و جو (۱۷۴)
خانهٔ #اسرار تو چون دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود (۱۷۵)
گفت پیغامبر که هر که سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت (۱۷۶)
دانه چون اندر زمین پنهان شود
سر او #سرسبزی بستان شود (۱۷۷)
#زر و #نقره گر نبودندی نهان
#پرورش کی یافتندی زیر کان (۱۷۸)
وعدهها و لطفهای آن حکیم
کرد آن رنجور را آمن ز بیم (۱۷۹)
وعدهها باشد #حقیقی دلپذیر
وعدهها باشد مجازی تا سه گیر (۱۸۰)
وعدهٔ اهل کرم #گنج روان
وعدهٔ نا اهل شد #رنج روان (۱۸۱)
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شاه را زان شمهای آگاه کرد (۱۸۲)
گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را (۱۸۳)
مرد #زرگر را بخوان زان شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور (۱۸۴)
شه فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول (۱۸۵)
تا #سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر (۱۸۶)
کای لطیف #استاد_کامل #معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت (۱۸۷)
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری (۱۸۸)
اینک این #خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم (۱۸۹)
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید(۱۹۰)
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانش کرد (۱۹۱)
اسپ تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را #خلعت شناخت (۱۹۲)
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سؤ القضا (۱۹۳)
در خیالش ملک و عز و مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری (۱۹۴)
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه #طبیب (۱۹۵)
سوی #شاهنشاه بردندش بناز
تا بسوزد بر سر #شمع طراز (۱۹۶)
شاه دید او را بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد (۱۹۷)
پس حکیمش گفت کای #سلطان مه
آن #کنیزک را بدین خواجه بده (۱۹۸)
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود (۱۹۹)
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را (۲۰۰)
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام (۲۰۱)
بعد از آن از بهر او #شربت بساخت
تا بخورد و پیش #دختر میگداخت (۲۰۲)
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند (۲۰۳)
چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد (۲۰۴)
#گنجینه_علوی_ساوجی
@srazsaveh
۳.۲k
۰۷ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.