part
part⁷
سکوتِ سنگین اتاق، از دیوارها چکه میکرد.
جئون پشت میزش نشسته بود. نه نگاهش به پروندهها بود، نه گوشش به گزارشهای محافظها.
فقط اون برگهی لعنتی، همون نامهی کوتاه، جلوی چشمش بود.
خط به خطش رو هزار بار خونده بود، ولی هنوز نمیفهمید.
«منو فراموش کن.»
مگه آسونه؟
مگه میشه اون نگاه، اون صدای نرم، اون وقارِ لعنتی از ذهنش بره بیرون؟
نه.
لیوان قهوهش رو برداشت، یه جرعه خورد، و زمزمه کرد:
«ا.ت… تو با حرفهات ازم خواستی که عقب بکشم. ولی اونی که یه روز عاشق تو شد، یه مرد عادی نبود.»
چشمهاش به عکس لوکاس برگشت.
نه بهخاطر اینکه حسادت داشت. نه فقط.
بلکه چون نمیتونست تحمل کنه مرد دیگهای، حتی بخواد دردهاشو درک کنه.
این حق فقط مال خودش بود.
تنها کسی که اشکهای ا.ت رو دیده بود، دردشو فهمیده بود، لبخنداشو با جون خریده بود… فقط خودش بود.
پس چرا حالا یه غریبه باید جای اونو بگیره؟
بلند شد. قدم زد. به پنجره رسید.
آسمون هنوز برفی بود، اما دیگه اون برف برای جئون شاعرانه نبود.
فقط سرد بود.
مثل جای خالی ا.ت توی قلبش.
در باز شد. همون محافظی که همیشه ساکت بود، وارد شد:
«رئیس. یه چیز جدید پیدا کردیم.»
جئون بدون اینکه برگرده، گفت:
«بگو.»
– «دیروز عصر، ا.ت تو یه خیریه تو محلهی فقیرای مسکو دیده شده. با بچهها بازی میکرده. اسمشو نگفته، ولی زنی که اونجا کار میکرد، گفت خیلی وقار داشته...»
قلب جئون، تند زد.
آروم لب زد:
«وقارش، همیشه زهر داشت.»
محافظ ادامه داد:
«لوکاس هم باهاش نبوده. ظاهراً چند روزه جدا جدا میرن و میان. شاید… شاید رابطهشون اونقدر که فکر میکردیم، نزدیک نیست.»
جئون برگشت. برای اولین بار بعد از چند روز، نگاهش برق امید داشت.
«آدرس اون خیریه رو بده. همین الان.»
– «الان؟ آخه هوا برفیـه و...»
جئون اخم کرد. فقط یه کلمه گفت:
«گفتم الان.»
محافظ سری تکون داد و بیرون رفت.
جئون زیر لب زمزمه کرد:
«شاید بخوای فرار کنی، ا.ت…
ولی من اونقدری میشناسمت که بدونم، وقتی درد داری، پناهت آدمها نیستن. پناهت قلبمه… و هنوز، اونجا رو ازت نگرفتم.»
هوای مسکو بوی دود گرفته بود.
برف، آرامآرام روی شیشهی ماشین مینشست.
جئون توی صندلی عقب نشسته بود، بدون حرف.
نه موبایلش رو چک میکرد، نه به محافظها چیزی میگفت.
فقط به نقطهای خیالی تو ذهنش زل زده بود… جایی که خاطرههاش با ا.ت نفس میکشیدن.
ماشین بالاخره ایستاد.
ساختمون قدیمی خیریه درست وسط یه محلهی خاکستری بود.
بچهها با کاپشنهای کهنه تو حیاط بازی میکردن. صدای خندههاشون تو هوای سرد گم میشد.
سکوتِ سنگین اتاق، از دیوارها چکه میکرد.
جئون پشت میزش نشسته بود. نه نگاهش به پروندهها بود، نه گوشش به گزارشهای محافظها.
فقط اون برگهی لعنتی، همون نامهی کوتاه، جلوی چشمش بود.
خط به خطش رو هزار بار خونده بود، ولی هنوز نمیفهمید.
«منو فراموش کن.»
مگه آسونه؟
مگه میشه اون نگاه، اون صدای نرم، اون وقارِ لعنتی از ذهنش بره بیرون؟
نه.
لیوان قهوهش رو برداشت، یه جرعه خورد، و زمزمه کرد:
«ا.ت… تو با حرفهات ازم خواستی که عقب بکشم. ولی اونی که یه روز عاشق تو شد، یه مرد عادی نبود.»
چشمهاش به عکس لوکاس برگشت.
نه بهخاطر اینکه حسادت داشت. نه فقط.
بلکه چون نمیتونست تحمل کنه مرد دیگهای، حتی بخواد دردهاشو درک کنه.
این حق فقط مال خودش بود.
تنها کسی که اشکهای ا.ت رو دیده بود، دردشو فهمیده بود، لبخنداشو با جون خریده بود… فقط خودش بود.
پس چرا حالا یه غریبه باید جای اونو بگیره؟
بلند شد. قدم زد. به پنجره رسید.
آسمون هنوز برفی بود، اما دیگه اون برف برای جئون شاعرانه نبود.
فقط سرد بود.
مثل جای خالی ا.ت توی قلبش.
در باز شد. همون محافظی که همیشه ساکت بود، وارد شد:
«رئیس. یه چیز جدید پیدا کردیم.»
جئون بدون اینکه برگرده، گفت:
«بگو.»
– «دیروز عصر، ا.ت تو یه خیریه تو محلهی فقیرای مسکو دیده شده. با بچهها بازی میکرده. اسمشو نگفته، ولی زنی که اونجا کار میکرد، گفت خیلی وقار داشته...»
قلب جئون، تند زد.
آروم لب زد:
«وقارش، همیشه زهر داشت.»
محافظ ادامه داد:
«لوکاس هم باهاش نبوده. ظاهراً چند روزه جدا جدا میرن و میان. شاید… شاید رابطهشون اونقدر که فکر میکردیم، نزدیک نیست.»
جئون برگشت. برای اولین بار بعد از چند روز، نگاهش برق امید داشت.
«آدرس اون خیریه رو بده. همین الان.»
– «الان؟ آخه هوا برفیـه و...»
جئون اخم کرد. فقط یه کلمه گفت:
«گفتم الان.»
محافظ سری تکون داد و بیرون رفت.
جئون زیر لب زمزمه کرد:
«شاید بخوای فرار کنی، ا.ت…
ولی من اونقدری میشناسمت که بدونم، وقتی درد داری، پناهت آدمها نیستن. پناهت قلبمه… و هنوز، اونجا رو ازت نگرفتم.»
هوای مسکو بوی دود گرفته بود.
برف، آرامآرام روی شیشهی ماشین مینشست.
جئون توی صندلی عقب نشسته بود، بدون حرف.
نه موبایلش رو چک میکرد، نه به محافظها چیزی میگفت.
فقط به نقطهای خیالی تو ذهنش زل زده بود… جایی که خاطرههاش با ا.ت نفس میکشیدن.
ماشین بالاخره ایستاد.
ساختمون قدیمی خیریه درست وسط یه محلهی خاکستری بود.
بچهها با کاپشنهای کهنه تو حیاط بازی میکردن. صدای خندههاشون تو هوای سرد گم میشد.
- ۶.۵k
- ۲۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط