پارت11
کوک باید شب میرفت سرکار شیفت شب بود<br>
تا فردا صبح<br>
شب ساعت 8 داشت میرفت<br>
+جونگکوکی مراقب خودت باش<br>
_اوک بای<br>
با این اخلاق سردش نمیتونمم دیگه کنار بیام<br>
رفت بیرون<br>
شب ساعت12 ساعقه ای میزد وحشتناک<br>
من خیلی میترسیدم<br>
از ترس اشک میریختم<br>
نمیدونستم چیکار کنم<br>
دلم واسه بچم میسوخت<br>
زنگ زدم کوک<br>
بعد از چندتا بوق جواب داد: ها؟ <br>
+جونگکوک.. هیق... تروخدا... هیق... بیا خونه... هیق... من.... هیق... میترسم... هیق.. <br>
_واسه این زنگ زدی کارایه مهم تر از تو دارم دیگ زنگ نزن من برنمیگردم بای<br>
گوشیو قطع کرد<br>
از همه بیشتر بخاطر حرف کوک عصبیو ناراحت شدم<br>
نشستم با جیغ گریه میکردم<br>
یک ساعت بعد بارون بند اومد<br>
نشستم رویه زمین <br>
سرم درد میکرد چشام باد کرده بودن<br>
اروم دستم رو رویه شکمم گذاشتم و کشیدم<br>
تویه خونمون دوربین بود عاقای کوم اعتمادی بهم نداشت<br>
تا صبح چشم رو هم نذاشتم<br>
صبح صدایه کیلید اومد<br>
دیدم جونگکوکه محلی ندادم<br>
زیر چشام تقریبا شبیه زنگ کبودی شده بود <br>
چشام نیمه باز بودن<br>
و گونه هام خیس<br>
اومد دید رویه زمینم<br>
اومد دستشو بزاره رویه بازوهام دستشو محکم پس زدم<br>
با جیغ گفتم؛ خیلی خودخواهی ازت متنفرم<br>
بعد لباسمو برداشتمو رفتم بیرون<br>
کوک اومد دنبالم اما من خیلی دویده بودم بهم نمیرسید<br>
با این بچه اخه چیکار کنم من<br>
نشسته بودم رویه صندلی پارک<br>
داشتم به اسمون نگاه میکردم<br>
ساعت10 رفتم سمت اون مغازه ای که بهم شکلات داد<br>
+میتونم تا وقتی اینجایین اینجا باشم؟! <br>
زن: اتفاقی افتاده؟ <br>
+نه(بغض)<br>
زن: میخوای حرف بزنیم دخترم؟ <br>
نگاهش کردم اون مسن بود و ادم خوبی بود مادرم باهاش خیلی ساله دوسته<br>
+قول میدین به مامانم هیچی نگین؟ <br>
زن: اره عزیزم<br>
یونا حواست به مغازه باشه زود برمیگردم<br>
یونا: چشم خانم! <br>
رفتیم بیرون<br>
یه جایه خلوط نشستیم<br>
همه چی رو تعریف کردم<br>
زن کمی بغضش گرفتو گفت: پدر مادرت واقعا اشتباه بزرگی کردن<br>
+اشکالی نداره من دوسش دارم<br>
زن؛ زده داغونت کرده میدونه بچه داری؟ <br>
+نه<br>
زن: بهش نگفتی! <br>
+نه راستش میترسیدم بدبختم کنه<br>
زن: شب جایی داری بری؟ <br>
+نه متاسفانه<br>
زن؛ تا شب اینجا باش بعدش میریم من با عاقای کوک کار دارم! <br>
+نه نه<br>
زن: رو حرف من حرف میزنی؟!!! <br>
+ببخشید! <br>
شب.. <br>
ادامه دارد.....
تا فردا صبح<br>
شب ساعت 8 داشت میرفت<br>
+جونگکوکی مراقب خودت باش<br>
_اوک بای<br>
با این اخلاق سردش نمیتونمم دیگه کنار بیام<br>
رفت بیرون<br>
شب ساعت12 ساعقه ای میزد وحشتناک<br>
من خیلی میترسیدم<br>
از ترس اشک میریختم<br>
نمیدونستم چیکار کنم<br>
دلم واسه بچم میسوخت<br>
زنگ زدم کوک<br>
بعد از چندتا بوق جواب داد: ها؟ <br>
+جونگکوک.. هیق... تروخدا... هیق... بیا خونه... هیق... من.... هیق... میترسم... هیق.. <br>
_واسه این زنگ زدی کارایه مهم تر از تو دارم دیگ زنگ نزن من برنمیگردم بای<br>
گوشیو قطع کرد<br>
از همه بیشتر بخاطر حرف کوک عصبیو ناراحت شدم<br>
نشستم با جیغ گریه میکردم<br>
یک ساعت بعد بارون بند اومد<br>
نشستم رویه زمین <br>
سرم درد میکرد چشام باد کرده بودن<br>
اروم دستم رو رویه شکمم گذاشتم و کشیدم<br>
تویه خونمون دوربین بود عاقای کوم اعتمادی بهم نداشت<br>
تا صبح چشم رو هم نذاشتم<br>
صبح صدایه کیلید اومد<br>
دیدم جونگکوکه محلی ندادم<br>
زیر چشام تقریبا شبیه زنگ کبودی شده بود <br>
چشام نیمه باز بودن<br>
و گونه هام خیس<br>
اومد دید رویه زمینم<br>
اومد دستشو بزاره رویه بازوهام دستشو محکم پس زدم<br>
با جیغ گفتم؛ خیلی خودخواهی ازت متنفرم<br>
بعد لباسمو برداشتمو رفتم بیرون<br>
کوک اومد دنبالم اما من خیلی دویده بودم بهم نمیرسید<br>
با این بچه اخه چیکار کنم من<br>
نشسته بودم رویه صندلی پارک<br>
داشتم به اسمون نگاه میکردم<br>
ساعت10 رفتم سمت اون مغازه ای که بهم شکلات داد<br>
+میتونم تا وقتی اینجایین اینجا باشم؟! <br>
زن: اتفاقی افتاده؟ <br>
+نه(بغض)<br>
زن: میخوای حرف بزنیم دخترم؟ <br>
نگاهش کردم اون مسن بود و ادم خوبی بود مادرم باهاش خیلی ساله دوسته<br>
+قول میدین به مامانم هیچی نگین؟ <br>
زن: اره عزیزم<br>
یونا حواست به مغازه باشه زود برمیگردم<br>
یونا: چشم خانم! <br>
رفتیم بیرون<br>
یه جایه خلوط نشستیم<br>
همه چی رو تعریف کردم<br>
زن کمی بغضش گرفتو گفت: پدر مادرت واقعا اشتباه بزرگی کردن<br>
+اشکالی نداره من دوسش دارم<br>
زن؛ زده داغونت کرده میدونه بچه داری؟ <br>
+نه<br>
زن: بهش نگفتی! <br>
+نه راستش میترسیدم بدبختم کنه<br>
زن: شب جایی داری بری؟ <br>
+نه متاسفانه<br>
زن؛ تا شب اینجا باش بعدش میریم من با عاقای کوک کار دارم! <br>
+نه نه<br>
زن: رو حرف من حرف میزنی؟!!! <br>
+ببخشید! <br>
شب.. <br>
ادامه دارد.....
۶.۶k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.