زیر سایه ی آشوبگر p9
چشمای باز شده ی سوکجین بهم خیره شده بودند...هنوز گیج خواب بودم و نمتونستم عکس العملی نشون بدم
یهو دیدم تو یه ثانیه آمپولی که روی میز کنار تخت بود رو برداشت و شکست
پاشدم که از پشت یقم رو کشید جیغی از بین لبام خارج شد
کشوندتم عقب..تیزی سرنگ شکسته رو زیر گردنم حس میکردم....ناگهان در باز شد و سربازی که جلوی در نگهبانی میداد اومد تو
_هی..چیکار داری میکنی...ولش کن
صدای دو رگه اش رو شنیدم:
_برو کنار ...و گرنه همینجا اینو فرو میکنم تو گلوش
از شدت ترس اشکام بند نمیومد
دست سرباز که سمت بی سیمش رفت تو یه حرکت منو ول کرد و مشت محکمی توی صورت سرباز کوبید
با لگدی توی فکش کاملا از پا افتاد
سرشو برگردوند سمتم
همونطور که روی زمین بودم عقب رفتم...هجوم آورد سمتم ، بازومو سفت گرفت و هولم داد سمت در
همه با ترس و وحشت تماشا گر بودند
قطعا هیچ کس جرئت و توان مقابله باهاش رو نداشت
رفت سمت ماشین پلیسی که افسر توش خوابش برده بود
یقشو گرفت و پرتش کرد اون تو
خواست بزور سوارم کنه که مقاومت کردم:
_ولم کن..توروخدا ولم کن
به شدت هولم داد به سمت ماشین جوری که سرم خورد تو داشبورد
پاش رو روی گاز فشرد و با سرعت حرکت میکرد...تنها امیدم به پليس هایی بود که پشت سرمون با فاصله نسبتا زیاد تعقیبمون میکردن
پیچید تو اولین فرعی و بعد وارد چند تا کوچه شد
یا مسیح
دیگه هیچ ماشین پلیسی پشتمون نبود...اون ها رو هم قال گذاشت
با وحشت بهش نگاه کردم:
_توروخدا بزار برم...کاری باهام نداشته باش...حتما...حتما میخوای منم ببری یجا سر به نیستم کنی
نگاه خشمگینی به سمتم پرتاب کرد:
_خفه شو اینقدر مزخرف نگو
همون نگاهش کافی بود تا تا مرز سکته ببرتم....همه جا خلوت بود...بيرون شهر بودیم و انگار بیابون بود
احتمالا اینجا میخواد بکشتم
با فکری که به سرم زد تحلیلش نکردم ببینم چقدر احمقانس...فقط بهش عمل کردم
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.