داستانهایکوتاهترسناک

#داستان_های_کوتاه_ترسناک •| 👻💀🎃 |•

~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ★★★ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~

۱ - داشتم با صابون صورتم رو میشستم که گرمی دستی رو روی کمرو احساس کردم...
با خنده گفتم : دیو میدونی من قلقلکی ام... اذیت نکن ‌... که یهو صدای دِیو از بیرون امد که گفت : عزیزم منو صدا زدی ¿? 👿

۲ - ساعت دو شب تنها توی خونه نشسته بودم که یهو رادیو روشن شد قهوه ساز هم شروع به حرکت کرد..‌‌. از انعکاس نور توی تلوزیون خودمو میدیدم... یه نفر کنارم بود... 👾

۳ - وقتی قاتل من رو به یه گوشه کشوند من با ترس و لرز گوشیم رو به دست گرفتم تا برای آخرین بار به شوهرم پیامک بدم. وقتی گوشی توی جیبش لرزید تازه فهمیدم که چرا ماسک پوشیده. 👽

۴ - من به پیدا کردن یه مرد عالی برای زندگیم نزدیک شدم ¡! اون به محض اینکه های بدن دوست پسر قبلیم رو تموم کنم ، بوجود میاد. 💀

۵ - مسخرم میکردن ، میگفتن حتی از سایه خودش هم میترسه... البته فقط تا وقتی که سایم یکیشون رو گرفت و تا لحظه‌ی مرگ خفش کرد... 👹

۶ - زنم از چراغ خوابی که با جنس پوست بهش هدیه دادم خیلی خوشش امد ، ولی مشکل از اونجایی شروع شد که زنم فهمید دیگه قرار نیست بچمون رو با اون پوست صاف و سفید بیینه... 👻

۷ - هیچوقت ناگهان بالا رو نگاه نکنید اونا از دیده شدن خوششون نمیاد ‌... درست مثل الان که دارن نگاهت میکنن... 🎃

۸ - هیچ چیز قشنگ تر از این نیست که پدر بزرگت بعد از چند سال بهت زنگ بزنه و باهات صحبت کنه... مگر اینکه پدر بزرگت چند سال پیش فوت کرده باشه... 👺

~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ★★★ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~
#savi 😻💜🌈👽
دیدگاه ها (۱۶۷)

#فان 🌼🌱قبول کن ... ------------------ •_• ---------------- ...

#تئوری×🐼☁× ~~•~~•~~•~~•~~•~~•~~~شاید خوابی که میبینین واقعیت...

#داستان_ترسناک •| 👻💀🎃 |••اسباب بازی شیطان🕷🌚••کلبه چوبی به نا...

دو‍َنفَری‍ ک‍ِ عاشِق‍ هَمَن‍ . . !‹💍›“بایَد هَمدیگه‍ رو ب‍ِ ...

پارت ۹آنچه گذشت: آماده شودم برم شرکت که یهو.....یادم امد اتو...

عشق چیز خوبیه پارت ۱۰ویو کوکوقتی دیدم ات نیست به بادریگاردا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط