گفتم

گفتم:
مادربزرگ نمی‌خواهی بروی دکتر
چین و چروک دور لب‌هایت را برداری
کمی جوان شوی و زیباتر؟

خندید و گفت:
خدابیامرز پدربزرگت
مرا با همین اسناد و مدارک هم
سخت می‌شناسد
این‌ها رد بوسه‌های آن دورانند
ما به پای هم پیر نشدیم
که حسرت جوانی بخوریم

گفتم:
از کجا می فهمد، این لب همان لب است
و این غنچه همان غنچه؟

گفت باغبان هم نفهمد
گل که خوب می‌داند
در کدام باغچه روییده.....!

رسول_ادهمی
دیدگاه ها (۳)

توی زندگی همه ما یک ماندن هایی هست که از صدتا رفتن بدتر است ...

ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺭﻣﺎﻧﺘﯿﮏ، ﻗﺪ ﺧﺮ ﺷﻌﻮﺭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺟﺎﻟﺐ...

باز شهوت پنج شنبه ها که لب از کام لحظاتم می گیرد.دست می کشد ...

آدم، دو تا دست بزرگداشته باشد کاش!خیلی بزرگبزرگ و نامرئیکه ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط