در آن روز تاريک و خاموش فصل خزان، وقتی ابرها آسمون رو فرا
در آن روز تاريک و خاموش فصل خزان، وقتی ابرها آسمون رو فرا گرفتن
سوار بر اسبی تنها، تنهاترين مسير این سرزمين رو می پيمودم
وقتی به خودم اومدم، خورشيد داشت غروب می کرد
در حالی که خونه اميدم در کوهستان بود
می دونم چيزی که قرار بود بشه، نشد
وجودم رو غمی طاقت فرسا فرا گرفته بود
ولی در اولين نگاه شعری رو می ديدم؛ که فرار واهی من از این ورطه رو به تصوير می کشيد
شعر ديوار های متروک و بی کس
شعر وجدان های افسرده
همه جا سرد و خشک بود
غوطه ور، برای پيدا کردن ذات زندگی.
برگرفته از آخرين ديالوگ فيلم Detachment
سوار بر اسبی تنها، تنهاترين مسير این سرزمين رو می پيمودم
وقتی به خودم اومدم، خورشيد داشت غروب می کرد
در حالی که خونه اميدم در کوهستان بود
می دونم چيزی که قرار بود بشه، نشد
وجودم رو غمی طاقت فرسا فرا گرفته بود
ولی در اولين نگاه شعری رو می ديدم؛ که فرار واهی من از این ورطه رو به تصوير می کشيد
شعر ديوار های متروک و بی کس
شعر وجدان های افسرده
همه جا سرد و خشک بود
غوطه ور، برای پيدا کردن ذات زندگی.
برگرفته از آخرين ديالوگ فيلم Detachment
۱.۴k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.