خاطره بازی
یادداشت شب آخر ماه رمضان 1399
امروز قرار گذاشتیم من مرخصی ساعتی بگیرم. آمده بود دنبالم. و من چقدر این مسیر را کنار او نشستن دوست دارم. و دستهای ما چقدر مشتاق... اصلا تمام مسیر طولانی محل کار تا خانه را دستهای بزرگ و شانه مردانه اش کوتاه میکند. وقتی که وسط راه بی هیچ حرفی سر میگذارم روی شانه اش و او دستم را در دستش محکمتر میفشارد...
نزدیکی های خانه فکر میکنیم شب عید را بهم افطاری بدهیم. و باز در بحث حساب کردن او برنده میشود. و فروشنده هایی که به دعواهای عاشقانه ما میخندند...
نرسیده به میدان پارکی است. تصمیم میگیریم بنشینیم همانجا و غذا بخوریم.
نرسیده تر به پارک اذان میگویند و او به بهانه گرسنگی از من میخواهد خورشت ماست دهانش بگذارم...
و من تمام لحظات را،،، از باز کردن سلفون تا گذاشتن قاشق درون دهانش با وسواس و لذت بی وصفی طی میکنم...
میرسیم. دوتایی حصیر را پهن میکنیم و روبه روی هم در فاصله یک ظرف خورشت بادمجان مینشینیم...
او نمیداند چه ذوقی دارم برای دیدن غذا خوردنش...
میگوید: دیر میشود. چرا غذا نمیخوری؟! و من فقط میخندم...
در تمام مدت غذا خوردن حرف میزنیم...
غذا که تمام میشود بابا زنگ میزند بیاید دنبالم...
وقت خداحافظی است...
من حصیر را تا میزنم. بلند که میشوم میبینم خیره نگاهم میکند... آنقدر دوست داشتن در نگاهش موج میزند که دلم میخواهد این لحظه را برای ابد قاب کنم...
میدان را دور میزنیم. موقع خداحافظی دستانش را میبوسم...
#من_نوشت :
شاید بدون اغراق بهترین شب و دقایق تمام عمرم آن شب بود...
#به_وقت_دلتنگی
امروز قرار گذاشتیم من مرخصی ساعتی بگیرم. آمده بود دنبالم. و من چقدر این مسیر را کنار او نشستن دوست دارم. و دستهای ما چقدر مشتاق... اصلا تمام مسیر طولانی محل کار تا خانه را دستهای بزرگ و شانه مردانه اش کوتاه میکند. وقتی که وسط راه بی هیچ حرفی سر میگذارم روی شانه اش و او دستم را در دستش محکمتر میفشارد...
نزدیکی های خانه فکر میکنیم شب عید را بهم افطاری بدهیم. و باز در بحث حساب کردن او برنده میشود. و فروشنده هایی که به دعواهای عاشقانه ما میخندند...
نرسیده به میدان پارکی است. تصمیم میگیریم بنشینیم همانجا و غذا بخوریم.
نرسیده تر به پارک اذان میگویند و او به بهانه گرسنگی از من میخواهد خورشت ماست دهانش بگذارم...
و من تمام لحظات را،،، از باز کردن سلفون تا گذاشتن قاشق درون دهانش با وسواس و لذت بی وصفی طی میکنم...
میرسیم. دوتایی حصیر را پهن میکنیم و روبه روی هم در فاصله یک ظرف خورشت بادمجان مینشینیم...
او نمیداند چه ذوقی دارم برای دیدن غذا خوردنش...
میگوید: دیر میشود. چرا غذا نمیخوری؟! و من فقط میخندم...
در تمام مدت غذا خوردن حرف میزنیم...
غذا که تمام میشود بابا زنگ میزند بیاید دنبالم...
وقت خداحافظی است...
من حصیر را تا میزنم. بلند که میشوم میبینم خیره نگاهم میکند... آنقدر دوست داشتن در نگاهش موج میزند که دلم میخواهد این لحظه را برای ابد قاب کنم...
میدان را دور میزنیم. موقع خداحافظی دستانش را میبوسم...
#من_نوشت :
شاید بدون اغراق بهترین شب و دقایق تمام عمرم آن شب بود...
#به_وقت_دلتنگی
۱.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.