دیده ای بعضی چیزها در بعضی مواقع بد جور به دل آدم میچسبد؟
دیده ای بعضی چیزها در بعضی مواقع بد جور به دل آدم میچسبد؟!
مثل بعضی غذا ها، وقتی شدیدا احساس گرسنگی میکنی!
یا بعضی نوشیدنی ها وقتی وجودت پر از عطش باشد!
یا بعضی چیزهایی که فقط یکبار تجربه شان میکنی و دیگر نصیبت نمی شوند!
یا بعضی وقتها مدت زیادی حسرت داشتن یک چیزی داشته باشی و بعد از مدت زیادی به دستش بیاوری!
جوری کِیف میدهند این بعضی چیزها که برایت میشوند مثال، میشوند مصداق...
بگذار واضح تر بگویم
نه اینکه گفتن دوستت دارم اینقدر سخت باشد و مبهم، نه!
میخوام حس کنی چقدر دوست داشتنت به دلم چسبید!
بچگی هایم خیلی چیزها نداشت!
ولی چیزهای زیادی در ذهنم باقی گذاشت!
عید نوروز یکسال از بچگی هایم ذوق مرگ شده بودم از عیدی اندکی که گیرم آمده بود!
آنوقتهایی که بزرگترین آرزویم خوردن کیک و نوشابه بود!
تا زمین فوتبال ولایتمان چندکیلومتری راه پیاده رفتم و تا ظهر تشنگی کشیدم و آخر سر تمام عیدی هایم را دادم و از دستفروشی که تنها منبع موجود مایعات در آن برهوت بود؛ نوشابه خریدم!!
آن زمانها که خوردن یک نوشابه شیشه ای و یک بیسکویت تینا میشد پانزده تومان!
اینکه همه ی پولم را دادم مهم نبود
مهم این بود که چقددددرررر چسبید!
آنقدر که هنوز وقتی اسم نوشابه می آید طعم آنروز، توی دهانِ ذهنم شیرین میشود!
آنقدر که هنوز که هنوز است هیچ نوشیدنی ای اینقدر به دلم نچسبید!
تو هم در روزگاری آمدی که تا سرحد مرگ تشنه بودم
تشنه ی کسی که مرا بفهمد
تشنه ی یک حس خوب
تشنه ی یک احساس دوست داشتن و داشته شدن!
تشنه ی یک دلگرمی ناشی از یک بودن
تشنه ی شنیدن یک کجایی؟
یک مواظب خودت باش!
یک وقتی رسیدی خبر بده!
تشنه ی یک بیدار میمانم تا تو پیام بدی!
آنقدر تشنه که برایش تمام عیدی ها و دارایی اندکم که هیچ، تمام بودنم را میدادم!
و وقتی تو آنهم توی اون کویر سرد تنهایی؛ آمدی! چقدر آمدنت به دلم چسبید!
چقدر حس دوست داشتنت آرامم کرد!
چقدر دنیای خالی ام پر شد!
چقدر درونم پر شد از حجم شعر!
و چقدر چشمه ی ذوقم جوشید!
کوتاه بود آمدن و رفتنت!
ولی زمانش مهم نیست
و حتی نبودنش
نمیخواهم بگویم جای خالی ات درد نمیکند و مرا نابود نخواهد کرد، نه!
درد که واژه ی نا آشنایی نیست برایم و نیست برای هیچ کسی!
میخواهم بگویم حس آمدنت آنقدر به من چسبید و بودنت آنقدر به دلم نشست؛
که پر رنگ و سفید حک شدی و سفید حک ماندی بر تخته سیاه دلم!
جوری که از حالا تا هر وقت و هر جا صحبت از دوست داشتن شود؛
هر جا سطری با مضمون عشق بخوانم؛
و هر جا صدای الهه ی ناز بنانی از خود بیخودم کند؛
تـــــو یـــادم می آیی...
و قلبم به سلام کردن عشق! لبخند میزند...
#مصطفی_رئیسیان_فرد
مثل بعضی غذا ها، وقتی شدیدا احساس گرسنگی میکنی!
یا بعضی نوشیدنی ها وقتی وجودت پر از عطش باشد!
یا بعضی چیزهایی که فقط یکبار تجربه شان میکنی و دیگر نصیبت نمی شوند!
یا بعضی وقتها مدت زیادی حسرت داشتن یک چیزی داشته باشی و بعد از مدت زیادی به دستش بیاوری!
جوری کِیف میدهند این بعضی چیزها که برایت میشوند مثال، میشوند مصداق...
بگذار واضح تر بگویم
نه اینکه گفتن دوستت دارم اینقدر سخت باشد و مبهم، نه!
میخوام حس کنی چقدر دوست داشتنت به دلم چسبید!
بچگی هایم خیلی چیزها نداشت!
ولی چیزهای زیادی در ذهنم باقی گذاشت!
عید نوروز یکسال از بچگی هایم ذوق مرگ شده بودم از عیدی اندکی که گیرم آمده بود!
آنوقتهایی که بزرگترین آرزویم خوردن کیک و نوشابه بود!
تا زمین فوتبال ولایتمان چندکیلومتری راه پیاده رفتم و تا ظهر تشنگی کشیدم و آخر سر تمام عیدی هایم را دادم و از دستفروشی که تنها منبع موجود مایعات در آن برهوت بود؛ نوشابه خریدم!!
آن زمانها که خوردن یک نوشابه شیشه ای و یک بیسکویت تینا میشد پانزده تومان!
اینکه همه ی پولم را دادم مهم نبود
مهم این بود که چقددددرررر چسبید!
آنقدر که هنوز وقتی اسم نوشابه می آید طعم آنروز، توی دهانِ ذهنم شیرین میشود!
آنقدر که هنوز که هنوز است هیچ نوشیدنی ای اینقدر به دلم نچسبید!
تو هم در روزگاری آمدی که تا سرحد مرگ تشنه بودم
تشنه ی کسی که مرا بفهمد
تشنه ی یک حس خوب
تشنه ی یک احساس دوست داشتن و داشته شدن!
تشنه ی یک دلگرمی ناشی از یک بودن
تشنه ی شنیدن یک کجایی؟
یک مواظب خودت باش!
یک وقتی رسیدی خبر بده!
تشنه ی یک بیدار میمانم تا تو پیام بدی!
آنقدر تشنه که برایش تمام عیدی ها و دارایی اندکم که هیچ، تمام بودنم را میدادم!
و وقتی تو آنهم توی اون کویر سرد تنهایی؛ آمدی! چقدر آمدنت به دلم چسبید!
چقدر حس دوست داشتنت آرامم کرد!
چقدر دنیای خالی ام پر شد!
چقدر درونم پر شد از حجم شعر!
و چقدر چشمه ی ذوقم جوشید!
کوتاه بود آمدن و رفتنت!
ولی زمانش مهم نیست
و حتی نبودنش
نمیخواهم بگویم جای خالی ات درد نمیکند و مرا نابود نخواهد کرد، نه!
درد که واژه ی نا آشنایی نیست برایم و نیست برای هیچ کسی!
میخواهم بگویم حس آمدنت آنقدر به من چسبید و بودنت آنقدر به دلم نشست؛
که پر رنگ و سفید حک شدی و سفید حک ماندی بر تخته سیاه دلم!
جوری که از حالا تا هر وقت و هر جا صحبت از دوست داشتن شود؛
هر جا سطری با مضمون عشق بخوانم؛
و هر جا صدای الهه ی ناز بنانی از خود بیخودم کند؛
تـــــو یـــادم می آیی...
و قلبم به سلام کردن عشق! لبخند میزند...
#مصطفی_رئیسیان_فرد
۷.۹k
۱۸ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.