در انحنای تنهایی خویش…
در انحنای تنهایی خویش…
بین ماندن و رفتن… بین بودن و نبودن…
بین نیاز و استغنا… بین خاموشی و فریاد…
رفتن را برمی گزینی.
حسی گنگ و نامفهوم با معنایی
به وسعت اندوه تو را در بر می گیرد
و بغضی خاموش گلویت را می فشارد. میشکنی
میشکنی و از مرور خاطره ها خیس می شوی.
خوب می دانی که از خستگی حرف های بر دل مانده مچاله خواهی شد
ولی می روی و سکوت پیشه می کنی و آنقدر غرق در این سکوت می شوی که می خواهی
سکوتت را فریاد کنی، با تمام وجودت فریاد کنی ولی می دانی آری خوب میدانی که سکوت را
نمی توان فریاد زد. و ای کاش کسی معنای این سکوت را می فهمید…
بین ماندن و رفتن… بین بودن و نبودن…
بین نیاز و استغنا… بین خاموشی و فریاد…
رفتن را برمی گزینی.
حسی گنگ و نامفهوم با معنایی
به وسعت اندوه تو را در بر می گیرد
و بغضی خاموش گلویت را می فشارد. میشکنی
میشکنی و از مرور خاطره ها خیس می شوی.
خوب می دانی که از خستگی حرف های بر دل مانده مچاله خواهی شد
ولی می روی و سکوت پیشه می کنی و آنقدر غرق در این سکوت می شوی که می خواهی
سکوتت را فریاد کنی، با تمام وجودت فریاد کنی ولی می دانی آری خوب میدانی که سکوت را
نمی توان فریاد زد. و ای کاش کسی معنای این سکوت را می فهمید…
۹۴۰
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰