حاجی فیروز گوشهی خیابان نشسته بود و از دست رفتههایش را میشمرد باران اشک ...
حاجی فیروز گوشهی خیابان نشسته بود و از دست رفتههایش را میشمرد. باران، اشک و رنگ را روی صورتش هم زد.
▪
فقط چند دقیقه مانده بود به تحویل سال. مرد پشت میزش نشسته بود و روی خانه رفتن نداشت. دار و ندارش از دست رفته بود. رعد. برق.
▪
پیرزن تسبیح لرزانش را سفت گرفته بود و زیر لب میگفت: «خدا! بچهم از دست رفت...» باران سکوت تلخ بیمارستان را خطخطی کرد.
▪
زل زدم توی آینه. از دست رفته بود. از دست رفته بودم. اشک.
▪
سال نو رسید. جایت خالی بود. خیلی.
اللهم عجل لولیک الفرج
AHRARGROUP.COM
حاجی فیروز گوشهی خیابان نشسته بود و از دست رفتههایش را میشمرد. باران، اشک و رنگ را روی صورتش هم زد.
▪
فقط چند دقیقه مانده بود به تحویل سال. مرد پشت میزش نشسته بود و روی خانه رفتن نداشت. دار و ندارش از دست رفته بود. رعد. برق.
▪
پیرزن تسبیح لرزانش را سفت گرفته بود و زیر لب میگفت: «خدا! بچهم از دست رفت...» باران سکوت تلخ بیمارستان را خطخطی کرد.
▪
زل زدم توی آینه. از دست رفته بود. از دست رفته بودم. اشک.
▪
سال نو رسید. جایت خالی بود. خیلی.
اللهم عجل لولیک الفرج
AHRARGROUP.COM
- ۸۷۳
- ۰۱ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط