حاجی فیروز گوشهی خیابان نشسته بود و از دست رفتههایش را میشمرد باران اشک ...


حاجی فیروز گوشه‌ی خیابان نشسته بود و از دست رفته‌هایش را می‌شمرد. باران، اشک و رنگ را روی صورتش هم زد.

فقط چند دقیقه مانده بود به تحویل سال. مرد پشت میزش نشسته بود و روی خانه رفتن نداشت. دار و ندارش از دست رفته بود. رعد. برق.

پیرزن تسبیح لرزانش را سفت گرفته بود و زیر لب می‌گفت: «خدا! بچه‌م از دست رفت...» باران سکوت تلخ بیمارستان را خط‌خطی کرد.

زل زدم توی آینه. از دست رفته بود. از دست رفته بودم. اشک.

سال نو رسید. جایت خالی بود. خیلی.

اللهم عجل لولیک الفرج
AHRARGROUP.COM
دیدگاه ها (۱)

این همه پشت در و مادر ما ، شوخی نیست کوچه و هلهله و اهل کسا ...

نگرانم از اینکه جدا بشی از منو تقدیرمنرو دل نکَن از من اگه ب...

خدایا به امید خودت....

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط