دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر
دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت « بابا ! من حوصله م سر رفته. » گفتم « چی کار کنم بابا ؟ » گفت « منو ببر سپاه، بچه هارو ببینم. » بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت « من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره. »
یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 19
یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 19
۱.۷k
۰۳ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.