با من بمان تا در کنارت جان بگیرم

با من بمان تا در کنارت جان بگیرم
در سینه ی طوفانیت سامان بگیرم

دیروز با نامت شدم آغاز ، مگذار
امروز بی نامِ تو ، من پایان بگیرم

در دشت بی آب خیالم ریشه کردی
فرصت بده تا وامی از باران بگیرم

جان دادَنَم گر باب میل توست،هر دم
چشمت مرا کافی ست تا فرمان بگیرم

رنگ خزان چون می زنی بر لحظه هایم
من داد خود از مهر یا آبان بگیرم ؟

پُر می شوم از شور هستی با نگاهت
با من بمان تا بار دیگر جان بگیرم!!!
دیدگاه ها (۵)

آمدی تنها نباشم حیف!!... تنها تر شدماز یقین گفتی برایم،!!......

دل♡ودین وعقل وهوشم! ..همه رابـرآب دادے!...زکـدام باده ساقے!....

اندازه جغرافیای نبودنتشعر،شعر،حصارمرز بافته ام با تمام واژه ...

گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودنبه رفتن که فکر می کنیاتفاق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط