ددی فاکر من part: ³

``لینا``
بلند شدم دیدم ساعت 12
وای کلی خوابیدم
به خودم رسیدم رفتم پایین
دیدم یونا برام صبحونه درست کرده بعد ی اب پرتغال اورد برام اسرار کرد بخورم
وقتی خوردمش یهو سرم گیج رفت
همه جا تاریک شد دیگه نفهمیدم
.
.
.
``یونا``
توی اب پرتغال لینا یکم بیهوش کننده ریختم تا بتونم کارارو انجام بدم
.
.
.
.
``یونا``
قرار بود امروز یکی از دوست های برادرم بیاد و من رو حامله کنه تا بتونم
لینا رو از کوک دور کنم
کارمون ک تموم شد رفتم ازمایشگاه دیدم ج داده
وقتی کوک امد لینا هم بهوش امده بود
برگه رو نشون کوک دادم
.
.
.
``مکالمشون``
*سلام ددی
+یونا ببند دهنتو
*ب ت چ
_سلام*سرد*
+ددی
_جونم
*اوم کوک تو داری بابا میشی
_چی میگی یعنی من از لینا🥺
+هان*تعجب*
*نچ ددی از من*برگه رو نشون داد*
+کوک این چی میگه
_ ب خدا نمیدونم🥺
+باشه*سرد*
_لینا ن به خدا
+ساکت شو کوک *داد و گریه*
*هه
.
.
.
``کوک``
یدونه زدم در گوش یونا
دیدم لینا داره میره طبقه بالا و وسیله هاشو
جمع میکنه
.
.
.
``لینا``
جمع کردم داشتم میرفتم
ک کوک نمیزاشت پسش زدم رفتم پایین
.
.
.
.
``لینا``
وقتی داشتم از خیابون رد میشدم یهو....
•
•
•
•

✩.･*:｡≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:｡✩
خماری😑
حمایت یادتون نره🥺
شرط: ³⁰ لایک