فصل درو تمام شد و بااینکه تابستان هنوز پابرجا بودچهرها

.فصل درو تمام شد و بااینکه تابستان هنوز پابرجا بود،چهره‌اش تغییر رنگ می‌داد.میناها باجوهر ارغوانی نامه وداع می‌نوشتند و برفراز تپه‌ها و دره‌ها غبار آبی‌رنگی در فضا معلق بود،گویا مادر طبیعت بر محراب جنگل عبادت می‌کرد.سیب‌ها روی شاخه‌های خمیده،سرخ می‌شدند،جیرجیرکها شب و روز می‌خواندند،سنجابها میان صنوبرها اسرار از پرده بیرون افتاده را زمزمه می‌کردند.غروب به زردی و غلظت طلای گداخته بود،مدرسه باز شده بود و ما ساکنین کوچک مزرعه‌ی تپه‌ای،روزهای خوشمان را با کارهای ساده و بازی‌های همیشگی به شبهای سرشار از آرامش وصل می‌کردیم و زیر سقفی که چشم به راه ستاره‌ای پاییزی بود به خوابی راحت و بی‌دغدغه فرو می‌رفتیم

قصه‌های جزیره
ال ام مونتگمری

امروز در ۱۶ آذر ماه در میانه ی پاییز
در بین شاگردانم ،در شهری دور از خانواده
سال هاست تولد فرزندانم را با دیگران جشن میگیرم ، و قلب من هیچ تغییری نکرده است
و هنوز همان دختر بچه با موهای قرمز و چکمه های سبز هستم که در میان علفزارها به دنبال عروسک رویاهایم می دویدم و نامش را حورا صدا میزدم
امروز من مادر حورا سادات هستم
دختری از جنس نور و زیبایی
او هم هنوز دخترکی با موهای قرمز و چشمانی آبی ست که با چکمه های سبزش در جنگل به دنبال عروسک رویاهایش می دود
و این زیبایی ادامه دارد ....


#آسمان_لاجورری
#فکر_و_ذکر
#جاودانگی
#به_وقت_مادر_دختری
#حوراا_سادات
#قم
دیدگاه ها (۹)

آدمی در متن قدرت، التهاب فردا را دارد و در بهار، رنج پاییز و...

تقدیر ماجرای شگفتی است. وقتی که همه چیز را آن طور می یابی که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط