در روزگار غریبی کهسزای خوب بودنخنجر از پشت خوردناست

در روزگار غریبی که سزای خوب بودن,خنجر از پشت خوردن است....


پس بزن که سزای من,از درد به خود پیچیدن است...

بزن که یک عمر تکرار اشتباه ,داستان تکراری زندگی ام شده است...

بزن که من آدم نمیشوم...

بزن تا که احساسات گرانم را به بهایی ارزان نفروشم دیـگــــــــــــر...

بزن که سزای قلب ساده ی من,همین خنجرهای به زهر آغشته ی توست...

بزن تا شاید فهمیدم که همیشه خوب بودن,خوب نیست و گاهی باید بد بود,بد...

فرو کن خنجرت را نارفیق ,تا که دردش بیدارم کند از خوابی که در آن همه را خوب می بینم...

بزن ,بزن که سزایم مـــــــــــــــــرگ است...
دیدگاه ها (۴)

ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ...

ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺎﻓﺘﻦ ﻳﻚ ﻗﺎﻟﻲ ﺍﺳﺖ !؟ﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﺶ ﻭ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ...

چند وقتیست هر چه می گردمهیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم.....

شاید نشود به گذشته برگشتو یک آغاز زیبا ساختولی میشود هم اکنو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط