اادامه داستان
اادامه داستان
p37
*یونا ویو ویو
توی راه بودیم
کوک: خب بریم خونه که دیگه نمیتونم تحمل کنم
یونا: کوک اروم
کوک: دربرابر تو اخه نمیشه اروم موند
یونا ویو
ماشینو روشن کرد و دوباره راه افتاد
تمام مدت دستش روی رونم بود ولی رونم به خاطر لباس عروس لخت نبود و کلافش میکرد
رسیدیم و گفت
کوک: بدو بدو پیاده شو
یونا: کوککک اروم باش
رفتیم توی خونه
کوک: بلاخره
یونا ویو
کوک منو گرفت و چسبوند به دیوار و ل.باشو گذاشت روی ل.بام
وح.شیا.نه میخ.وردش.ون طوری که طعم خونو توی دهنم حس میکردم
نفس کم اورد و جدا شد
یه ذره که نفس گرفت دوباره شروع کرد به خو.ردن گرد.نم
ما.رک.ای د.ردن.اکی میذاشت طوری که فک کنم یه هفته روی گردنم بمونه
یهو دیدم منو بلند کرد و برد سمت اتاق مشترکمون
من گذاشت زمین و اومد دوباره ل.باشو گذاشت روی ل.بام و همزمان زیپ لباسمم پایین میکشید
وقتی که لباسمو دراورد به من گفت
کوک: حالا نوبت توعه بیب
ل.بامو گذاشتم روی ل.باش و شروع کردم باز کردن دکمه هاش
وقتی پیراهنشو دراوردم منتظر داشت نگام میکرد گفتم
یونا: چیه
کوک: یه چیزی یادت نرفته دربیاری
یونا: بدجنس
کوک: زود باش بیب تحملم داره کم میشه
دستمو بردم سمت کمربندش و بازش کردم و زیپشو پایین کشیدم و شلوارشو دراوردم
که یهو منو انداخت روی تخت و رفت سمت سی.نه هام و میخوردشون که یهو گفت
+اححح بیب نمیتونم دیگه تحمل کنم
از روم پاشد و یهو وار.دم کرد
یونا: احححححححححح کوک
کوک: کوک؟
یونا: د.دی
کوک: افرین بیبی
یه ذره که گذاشت عادت کنم شروع کرد ضربه زدن
یونا: ححححححح د.دی اححح
کوک: اححح بیبی
همینجور ادامه پیدا کرد تا ک.ام کردیمو خوابیدیم
پایان
خب بچه تصمیم گرفتم یک رمان دیگه بزارم لطفا حمایت کنید ❤❤
p37
*یونا ویو ویو
توی راه بودیم
کوک: خب بریم خونه که دیگه نمیتونم تحمل کنم
یونا: کوک اروم
کوک: دربرابر تو اخه نمیشه اروم موند
یونا ویو
ماشینو روشن کرد و دوباره راه افتاد
تمام مدت دستش روی رونم بود ولی رونم به خاطر لباس عروس لخت نبود و کلافش میکرد
رسیدیم و گفت
کوک: بدو بدو پیاده شو
یونا: کوککک اروم باش
رفتیم توی خونه
کوک: بلاخره
یونا ویو
کوک منو گرفت و چسبوند به دیوار و ل.باشو گذاشت روی ل.بام
وح.شیا.نه میخ.وردش.ون طوری که طعم خونو توی دهنم حس میکردم
نفس کم اورد و جدا شد
یه ذره که نفس گرفت دوباره شروع کرد به خو.ردن گرد.نم
ما.رک.ای د.ردن.اکی میذاشت طوری که فک کنم یه هفته روی گردنم بمونه
یهو دیدم منو بلند کرد و برد سمت اتاق مشترکمون
من گذاشت زمین و اومد دوباره ل.باشو گذاشت روی ل.بام و همزمان زیپ لباسمم پایین میکشید
وقتی که لباسمو دراورد به من گفت
کوک: حالا نوبت توعه بیب
ل.بامو گذاشتم روی ل.باش و شروع کردم باز کردن دکمه هاش
وقتی پیراهنشو دراوردم منتظر داشت نگام میکرد گفتم
یونا: چیه
کوک: یه چیزی یادت نرفته دربیاری
یونا: بدجنس
کوک: زود باش بیب تحملم داره کم میشه
دستمو بردم سمت کمربندش و بازش کردم و زیپشو پایین کشیدم و شلوارشو دراوردم
که یهو منو انداخت روی تخت و رفت سمت سی.نه هام و میخوردشون که یهو گفت
+اححح بیب نمیتونم دیگه تحمل کنم
از روم پاشد و یهو وار.دم کرد
یونا: احححححححححح کوک
کوک: کوک؟
یونا: د.دی
کوک: افرین بیبی
یه ذره که گذاشت عادت کنم شروع کرد ضربه زدن
یونا: ححححححح د.دی اححح
کوک: اححح بیبی
همینجور ادامه پیدا کرد تا ک.ام کردیمو خوابیدیم
پایان
خب بچه تصمیم گرفتم یک رمان دیگه بزارم لطفا حمایت کنید ❤❤
۲۸.۴k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.