پارت 15
پارت 15
در رو زدم... بعد از کمی انتظار مادرجون با روی خوش در رو باز کرد:به به... چه عجب! لبخندی به صورت مهربونش زدم... :راستش، مادرجون... تهیون.. چیزه اقا هنوز نیومده.. گفتم از شما بپرسم شاید خبر داشته باشین.. مادرجون لبخندی زد و گفت:اره مادر.. یادم رفت بهت بگم... انکار رفته مهمونی... شب میاد... ناهار و برا شامش نگه دار... نمیای تو؟! بومگیو :نه دیگه... میرم عمارت.. مادرجون:باشه مادر.. مواظب خودت باش... و بعد رفت داخل خونه.. منم با ناامیدی رفتم داخل... کاش زود میومد... خب من چیکار کنم... کو تاااااا شب...
رفتم به اتاقم.. حوصله ی خوندن کتابم نداشتم... پس چیکار میکردم؟ از اتاقم اومدم بیرون... اومممم... گوشیمو برداشتم... کیک!!... طرز تهیه ی کیک رو سرچ کردم... خوبه.. همچین داشتیم... برو که رفتیم... تقریبا ساعت 9 بود که کیک رو گذاشتم داخل فر... برای اولین بار بود کیک میپختم... ساعت 10 و نیم بود که کیک اماده شد... بعد از کلی تزیین کردن و مراحل زیبایی... بریم که بخوریم و بقیشم برای تهیون... گذاشتن یه تیکه کبک تو دهنم همانا و به سرفه افتادنم همانا... این چرا انقدر شوره؟... رفتم طرف ظرف نمک و دیدم نمک ریختم... به به... چه کیکی پختم من... نمیدونستم با کیک چیکار کنم... ولیییییی..یه لبخند خبیث اومد رو لبم... اینکه سوال نداره!
در رو زدم... بعد از کمی انتظار مادرجون با روی خوش در رو باز کرد:به به... چه عجب! لبخندی به صورت مهربونش زدم... :راستش، مادرجون... تهیون.. چیزه اقا هنوز نیومده.. گفتم از شما بپرسم شاید خبر داشته باشین.. مادرجون لبخندی زد و گفت:اره مادر.. یادم رفت بهت بگم... انکار رفته مهمونی... شب میاد... ناهار و برا شامش نگه دار... نمیای تو؟! بومگیو :نه دیگه... میرم عمارت.. مادرجون:باشه مادر.. مواظب خودت باش... و بعد رفت داخل خونه.. منم با ناامیدی رفتم داخل... کاش زود میومد... خب من چیکار کنم... کو تاااااا شب...
رفتم به اتاقم.. حوصله ی خوندن کتابم نداشتم... پس چیکار میکردم؟ از اتاقم اومدم بیرون... اومممم... گوشیمو برداشتم... کیک!!... طرز تهیه ی کیک رو سرچ کردم... خوبه.. همچین داشتیم... برو که رفتیم... تقریبا ساعت 9 بود که کیک رو گذاشتم داخل فر... برای اولین بار بود کیک میپختم... ساعت 10 و نیم بود که کیک اماده شد... بعد از کلی تزیین کردن و مراحل زیبایی... بریم که بخوریم و بقیشم برای تهیون... گذاشتن یه تیکه کبک تو دهنم همانا و به سرفه افتادنم همانا... این چرا انقدر شوره؟... رفتم طرف ظرف نمک و دیدم نمک ریختم... به به... چه کیکی پختم من... نمیدونستم با کیک چیکار کنم... ولیییییی..یه لبخند خبیث اومد رو لبم... اینکه سوال نداره!
۳۵۵
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.