کوتاه:منتظرت بودم.
کوتاه:منتظرت بودم.
____________________________________________________________
دختر نوجوان در میان برف های آرام قدم میزد
افکارش درگیر همان پسر مرموز بود، که هرشب در خواب هایش ظاهر میشد.
همیشه در همان خیابان، همیشه زیر همان چراغ برق قدیمی.
امشب، حس عجیبی داشت. ناگهان، همان پسر از دل تاریکی قدم بیرون گذاشت.
برف روی موهایش نشسته بود، اما چشمانش می درخشیدند.
لبخندی زد، لبخندی که همیشه در خواب هایش دیده بود.
«منتظرت بودم...» صدایش آرام و آشنا بود.
دختر مات و مبهوت ایستاد، خواب نبود، این بار واقعی بود.....
یا شاید چیزی عجیب تز از واقعیت.
____________________________________________________________
دختر نوجوان در میان برف های آرام قدم میزد
افکارش درگیر همان پسر مرموز بود، که هرشب در خواب هایش ظاهر میشد.
همیشه در همان خیابان، همیشه زیر همان چراغ برق قدیمی.
امشب، حس عجیبی داشت. ناگهان، همان پسر از دل تاریکی قدم بیرون گذاشت.
برف روی موهایش نشسته بود، اما چشمانش می درخشیدند.
لبخندی زد، لبخندی که همیشه در خواب هایش دیده بود.
«منتظرت بودم...» صدایش آرام و آشنا بود.
دختر مات و مبهوت ایستاد، خواب نبود، این بار واقعی بود.....
یا شاید چیزی عجیب تز از واقعیت.
۲۵۸
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.