پارت ۳ درویش وزن پادشاه
#حکایت پند آموز
بعد به دنبال آنها گشت و گشت تا عاقبت شهر آنها را پيدا کرد و دانست دختر شوهر کرده است. رفت در قهوهخانهٔ بيرون آن شهر منزل کرد. هر مسافرى که به شهر مىآمد يا از آن بيرون مىرفت او خبردار مىشد. و با زرنگى مىفهميد که از کجا مىآيند يا به کجا مىروند و کار آنها چيست.
روزى قاصدى به قهوهخانه آمد درويش با چند سؤال که از جوان قاصد پرسيد فهميد که او پيک شاهزاده است و نامهاى براى دختر مىبرد.
درويش کمى داروى بيهوشى در آب ريخت و به جوان خوراند. جوان بيهوش شد درويش نامه را از جيب جوان درآورد و آن را خواند.شاهزاده نوشته بود: 'مادرجان تو و جان همسر من هرچه مىتوانى از او نگهدارى کن، مبادا که او ناراحت شود!' درويش در کاغذ نوشت: 'مادرجان من در خواب ديدم همسرم با کسى دوست شده شما حقيقت را براى من بنويسيد' . درويش نامهاى را که خودش نوشته بود در جيب قاصد گذاشت. قاصد بعد از ساعتى بيدار شد و با عجله به طرف قصر حرکت کرد. قاصد نامه را به مادر شاهزاده داد. مادر وقتى نامه را خواند ناراحت شد. فورى جواب داد: 'از جانب همسرت خيالت راحت باشد.' باز قاصد حرکت کرد و در همان قهوهخانه کمى به استراحت پرداخت. دوباره درويش نامه مادر را با نامهٔ ديگرى که خودش نوشته بود عوض کرد. او در نامه نوشته بود که همسر شاهزاده به کس ديگرى دل بسته است. قاصد نامه را برد پيش شاهزاده. وقتى شاهزاده نامه را خواند ناراحت شد. قلم به دست گرفت و نوشت که از خواندن نامه دل او پرخون شده و به مادر خود سفارش کرد که هرطور هست همسر او را نگهدارد تا او خود را برساند. نامه را به قاصد داد.
قاصد باز آمد در همان قهوهخانه، درويش با حيله نامه را عوض کرد. نوشته بود: 'بايد همسر مرا آتش بزني' .وقتى مادر شاهزاده نامه را خواند، خيلى متعجب شد. حکايت را براى دختر تعريف کرد. دختر گفت: 'شما کار خودتان را انجام دهيد. قسمت هرچه باشد همان مىشود.' هيزم فراهم و آتش روشن کردند. دختر يکى از موهاى کرهاسب را آتش زد. اسب حاضر شد. دختر سوار آن شد و بهسلامت از ميان آتش گذشت.
مادر شاهزاده که خيال کرده بود دختر سوخته و از بين رفته چند روزى عزادار شد.شاهزاده پس از انجام مأموريت به شهر خودش برگشت و وقتى از همهٔ ماجرا خبردار شد. قاصد را خواست و بعد از پرسوجو از او فهميد که همه اين کارها زير سر درويش بوده است. درويش را پيدا کرد و دستور داد او را بکشند. بعد سر به بيابان گذاشت. اين را داشته باشيد تا برويم سراغ دختر. وقتى او از آتش بهسلامت بيرون آمد. رفت و رفت تا به چشمهاى رسيد. آنوقت اسب گفت: 'جگر من سوخته است. من همينجا مىترکم و هيکل من براى تو تبديل به قصر و يک گوشم نوازنده و يک گوشم خواننده مىشود.'
بعد به دنبال آنها گشت و گشت تا عاقبت شهر آنها را پيدا کرد و دانست دختر شوهر کرده است. رفت در قهوهخانهٔ بيرون آن شهر منزل کرد. هر مسافرى که به شهر مىآمد يا از آن بيرون مىرفت او خبردار مىشد. و با زرنگى مىفهميد که از کجا مىآيند يا به کجا مىروند و کار آنها چيست.
روزى قاصدى به قهوهخانه آمد درويش با چند سؤال که از جوان قاصد پرسيد فهميد که او پيک شاهزاده است و نامهاى براى دختر مىبرد.
درويش کمى داروى بيهوشى در آب ريخت و به جوان خوراند. جوان بيهوش شد درويش نامه را از جيب جوان درآورد و آن را خواند.شاهزاده نوشته بود: 'مادرجان تو و جان همسر من هرچه مىتوانى از او نگهدارى کن، مبادا که او ناراحت شود!' درويش در کاغذ نوشت: 'مادرجان من در خواب ديدم همسرم با کسى دوست شده شما حقيقت را براى من بنويسيد' . درويش نامهاى را که خودش نوشته بود در جيب قاصد گذاشت. قاصد بعد از ساعتى بيدار شد و با عجله به طرف قصر حرکت کرد. قاصد نامه را به مادر شاهزاده داد. مادر وقتى نامه را خواند ناراحت شد. فورى جواب داد: 'از جانب همسرت خيالت راحت باشد.' باز قاصد حرکت کرد و در همان قهوهخانه کمى به استراحت پرداخت. دوباره درويش نامه مادر را با نامهٔ ديگرى که خودش نوشته بود عوض کرد. او در نامه نوشته بود که همسر شاهزاده به کس ديگرى دل بسته است. قاصد نامه را برد پيش شاهزاده. وقتى شاهزاده نامه را خواند ناراحت شد. قلم به دست گرفت و نوشت که از خواندن نامه دل او پرخون شده و به مادر خود سفارش کرد که هرطور هست همسر او را نگهدارد تا او خود را برساند. نامه را به قاصد داد.
قاصد باز آمد در همان قهوهخانه، درويش با حيله نامه را عوض کرد. نوشته بود: 'بايد همسر مرا آتش بزني' .وقتى مادر شاهزاده نامه را خواند، خيلى متعجب شد. حکايت را براى دختر تعريف کرد. دختر گفت: 'شما کار خودتان را انجام دهيد. قسمت هرچه باشد همان مىشود.' هيزم فراهم و آتش روشن کردند. دختر يکى از موهاى کرهاسب را آتش زد. اسب حاضر شد. دختر سوار آن شد و بهسلامت از ميان آتش گذشت.
مادر شاهزاده که خيال کرده بود دختر سوخته و از بين رفته چند روزى عزادار شد.شاهزاده پس از انجام مأموريت به شهر خودش برگشت و وقتى از همهٔ ماجرا خبردار شد. قاصد را خواست و بعد از پرسوجو از او فهميد که همه اين کارها زير سر درويش بوده است. درويش را پيدا کرد و دستور داد او را بکشند. بعد سر به بيابان گذاشت. اين را داشته باشيد تا برويم سراغ دختر. وقتى او از آتش بهسلامت بيرون آمد. رفت و رفت تا به چشمهاى رسيد. آنوقت اسب گفت: 'جگر من سوخته است. من همينجا مىترکم و هيکل من براى تو تبديل به قصر و يک گوشم نوازنده و يک گوشم خواننده مىشود.'
۵۸۴
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.