خواندن این داستان واقعی خالی از لطف نیست....
خواندن این داستان واقعی خالی از لطف نیست....
مردی پولدار بود که سالی چند بار به مسافرتهای خارجه میرفت .
دوستی داشتن در مشهد ساکن بود یک روز دوستش به مرد پولدار میگوید تو که این همه مسافرت میری یه بارهم بیا مشهد الرضا...
مرد میگوید اقا رضا مال فقیر فقراست مال ما نیست که...
روزها میگذرد روزی مرد پولدار زنگ میزنه به دوستش و میگه ما میخواییم بیاییم شهرتون دوستش میگه چی شد پس تو که میگفتی امام رضا مال فقیراست مرد گفت نه ما شنیدیم شهرتون طرقبه و شاندیز داره بازار کویتیها و وکیل اباد داره... خلاصه این که مرد با همسرش رفتند مشهد دوستش به خانمش میگه مهمان داریم و باید سنگ تمام بگزاریم.....
مهمانها امدند و هر روز از صبح میرفتند پی خرید و گشت و گذار و خبری از زیارت نبود . دوستشان هر
روز منتظر این بود که بهش بگن ما رو ببر زیارت اما یک هفته گذشت و خبری از زیارت نبود تا اینکه یه روز صبح مهمانها تصمیم گرفتن برگردن به خانه شان ..... خداحافظی کردند و رفتند دوستش خیلی دلش شکست رو به حرم اقا کرد و با گریه گفت اقا من از طرف مهمانهایم از تو معذرت میخوام ببخش اقا ببخش مهمانهایم برای عرض ادب خدمت نرسیدن ....
یکی دو ساعتی گذشت ناگهان صدای زنگ در امد که پیاپی پشت سر هم میزد در را باز کرد و ناگهان مرد را دید که هراسون امد تو و شیوه زنان و خانمش گریه کنان گفتن که مارو ببر زیارت امام رضا دوستشون گفت چی شده بگید دلم شور افتاد اما اونها فقط گریه میکردن و میگقتن ما رو ببر زیارت دوستشون گفت باشه میبرم فقط بگید چی شده تصادف کردین اتفاقی براتون افتاده بگید بند دلم پاره شد ... زن که از گریه زیاد توان صحبت کردن نداشت همسرش تعریف کرد که ما در راه برگشت بودیم اول اتوبان بودیم که خانمم شوخیش گرفت و شیشه ماشین و پایین کشید و دستش را از پنجره بیرون اورد و گفت اقا رضا شهرتون خیلی قشنگ بود دستتون درد نکنه و با دستش بای بای کرد و شیشه را داد بالا و خوابش گرفت بعد از بیست دقیقه از خواب پرید و شروع به گریه و زاری کرد و گفت برگرد مشهد من میخوام برگردم گفتم خانم الان وسط جاده چی میگی گفت اگر بر نگردی من خودم بر میگردم و برام تعریف کرد که وقتی خوابم برد خواب اقا رو دیدم که بهم گفت خدا را شکر که از شهرمون خوشت اومد درسته که نیامدی زیارتم اما همین دست تکون دادنت برای من کافی بود و برات یک زیارت نوشته شد
مردی پولدار بود که سالی چند بار به مسافرتهای خارجه میرفت .
دوستی داشتن در مشهد ساکن بود یک روز دوستش به مرد پولدار میگوید تو که این همه مسافرت میری یه بارهم بیا مشهد الرضا...
مرد میگوید اقا رضا مال فقیر فقراست مال ما نیست که...
روزها میگذرد روزی مرد پولدار زنگ میزنه به دوستش و میگه ما میخواییم بیاییم شهرتون دوستش میگه چی شد پس تو که میگفتی امام رضا مال فقیراست مرد گفت نه ما شنیدیم شهرتون طرقبه و شاندیز داره بازار کویتیها و وکیل اباد داره... خلاصه این که مرد با همسرش رفتند مشهد دوستش به خانمش میگه مهمان داریم و باید سنگ تمام بگزاریم.....
مهمانها امدند و هر روز از صبح میرفتند پی خرید و گشت و گذار و خبری از زیارت نبود . دوستشان هر
روز منتظر این بود که بهش بگن ما رو ببر زیارت اما یک هفته گذشت و خبری از زیارت نبود تا اینکه یه روز صبح مهمانها تصمیم گرفتن برگردن به خانه شان ..... خداحافظی کردند و رفتند دوستش خیلی دلش شکست رو به حرم اقا کرد و با گریه گفت اقا من از طرف مهمانهایم از تو معذرت میخوام ببخش اقا ببخش مهمانهایم برای عرض ادب خدمت نرسیدن ....
یکی دو ساعتی گذشت ناگهان صدای زنگ در امد که پیاپی پشت سر هم میزد در را باز کرد و ناگهان مرد را دید که هراسون امد تو و شیوه زنان و خانمش گریه کنان گفتن که مارو ببر زیارت امام رضا دوستشون گفت چی شده بگید دلم شور افتاد اما اونها فقط گریه میکردن و میگقتن ما رو ببر زیارت دوستشون گفت باشه میبرم فقط بگید چی شده تصادف کردین اتفاقی براتون افتاده بگید بند دلم پاره شد ... زن که از گریه زیاد توان صحبت کردن نداشت همسرش تعریف کرد که ما در راه برگشت بودیم اول اتوبان بودیم که خانمم شوخیش گرفت و شیشه ماشین و پایین کشید و دستش را از پنجره بیرون اورد و گفت اقا رضا شهرتون خیلی قشنگ بود دستتون درد نکنه و با دستش بای بای کرد و شیشه را داد بالا و خوابش گرفت بعد از بیست دقیقه از خواب پرید و شروع به گریه و زاری کرد و گفت برگرد مشهد من میخوام برگردم گفتم خانم الان وسط جاده چی میگی گفت اگر بر نگردی من خودم بر میگردم و برام تعریف کرد که وقتی خوابم برد خواب اقا رو دیدم که بهم گفت خدا را شکر که از شهرمون خوشت اومد درسته که نیامدی زیارتم اما همین دست تکون دادنت برای من کافی بود و برات یک زیارت نوشته شد
۱.۹k
۳۰ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.