چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³¹
نفس عمیقی کشید.
توی باغ پشتی، زیر یه درخت چارزانو نشسته بود. سعی میکرد به افکار به هم ریخته اش سر و سامون بده.
بغض کوفیتشو قورت داد. لعنت به خاطرات! باید میفهمید این چندسال تهیونگ هیونگش کجا بوده.
باید میفهمید هیون نام چه کسی از این خانواده جئون هست؟
حالا که جونگ سو پیشش نمیومد، خودش میرفت و همه چی رو تعریف میکرد. تا کی پنهان کاری؟
جلوی راه پله ایستاد. پاهاش یاری نمیکردن این همه پله رو بالا بره. برگشت تا با اسانسور بالا بره.
دم در اسانسور، صدای پچ پچ ریزی شنید. گوشاشو تیز کرد و یواشکی قایم شد تا بدونه سولهی و وینا چی میگن.
وینا: اما خانم.. من..من نمیتونم..گناه داره!
سولهی: بسه وینا! من الان بهت چی گفتم؟؟ اگه زندگی من واست مهمه باید این کارو انجام بدی! فهمیدی؟ اگه انجامش ندی یا اشتباه کنی من میدونم و برادرت!
وینا که دید پای برادرش درمیونه، با لحن زاری جواب داد: چ..چشم خانم! انجامش میدم. مطمئن باشید هم جون خودش تو خطر میفته هم بچه!
بچه..چشماش درشت شد. اونا چی داشتن میگفتن؟ قرار بود چیکار کنن؟ نکنه..هدف اون حرفای مرموزشون خودش بود؟
ضربان قلبش بالا رفت. سولهی..قرار بود با خودش و پسر تو شکمش چیکار کنه؟
یه قدم عقب رفت که صدای درینگ رسیدن اسانسور بلند شد.
سولهی که شک کرده بود، سمت جلو اومد. جیمین با اینکه دوییدن براش سخت بود اما سریع از زیر پله در اومد و تند تند پله هارو بالا رفت. اگه سولهی دیده بودش وای.. نمیدونست چطوری ولی خودشو جلوی در اتاق جونگ سو نگه داشت.
سولهی کمی دور و ورو نگاه کرد و با مشام تیز آلفاییش، بو کشید. بوی هلو خامه..پس جیمین اینجا بود! باید دعا میکرد که حرفاشونو نشنیده باشه..
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³¹
نفس عمیقی کشید.
توی باغ پشتی، زیر یه درخت چارزانو نشسته بود. سعی میکرد به افکار به هم ریخته اش سر و سامون بده.
بغض کوفیتشو قورت داد. لعنت به خاطرات! باید میفهمید این چندسال تهیونگ هیونگش کجا بوده.
باید میفهمید هیون نام چه کسی از این خانواده جئون هست؟
حالا که جونگ سو پیشش نمیومد، خودش میرفت و همه چی رو تعریف میکرد. تا کی پنهان کاری؟
جلوی راه پله ایستاد. پاهاش یاری نمیکردن این همه پله رو بالا بره. برگشت تا با اسانسور بالا بره.
دم در اسانسور، صدای پچ پچ ریزی شنید. گوشاشو تیز کرد و یواشکی قایم شد تا بدونه سولهی و وینا چی میگن.
وینا: اما خانم.. من..من نمیتونم..گناه داره!
سولهی: بسه وینا! من الان بهت چی گفتم؟؟ اگه زندگی من واست مهمه باید این کارو انجام بدی! فهمیدی؟ اگه انجامش ندی یا اشتباه کنی من میدونم و برادرت!
وینا که دید پای برادرش درمیونه، با لحن زاری جواب داد: چ..چشم خانم! انجامش میدم. مطمئن باشید هم جون خودش تو خطر میفته هم بچه!
بچه..چشماش درشت شد. اونا چی داشتن میگفتن؟ قرار بود چیکار کنن؟ نکنه..هدف اون حرفای مرموزشون خودش بود؟
ضربان قلبش بالا رفت. سولهی..قرار بود با خودش و پسر تو شکمش چیکار کنه؟
یه قدم عقب رفت که صدای درینگ رسیدن اسانسور بلند شد.
سولهی که شک کرده بود، سمت جلو اومد. جیمین با اینکه دوییدن براش سخت بود اما سریع از زیر پله در اومد و تند تند پله هارو بالا رفت. اگه سولهی دیده بودش وای.. نمیدونست چطوری ولی خودشو جلوی در اتاق جونگ سو نگه داشت.
سولهی کمی دور و ورو نگاه کرد و با مشام تیز آلفاییش، بو کشید. بوی هلو خامه..پس جیمین اینجا بود! باید دعا میکرد که حرفاشونو نشنیده باشه..
ادامه در کامنت اول👇🏻
۶.۸k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.