آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #نوزده
بی حرف از کنارش رد شدم.
منتظر موندم تا از اتاق خارج بشه و بعد جوراب شلواری و مانتوم رو تنم کردم.
موهام رو مرتب کردم و بعد از انداختن شال، از اتاق خارج شدم.
آیدین منتظر روی کاناپه نشسته بود و با کلید توی دستش ور می رفت.
از صدای قدم هام متوجه حضورم شد و از جا بلند شد.
_بریم؟
_بریم.
به محض اینکه ما از خونه خارج شدیم، دختری زیبا و چادری، با روسریِ ساتنی که لبنانی بسته بود، از واحد بغلی بیرون اومد و با دیدن ما، لبخند ملیحی روی لب هاش شکل گرفت.
چشم های درشت و عسلیش مجذوب کننده بود و لب های برآمده و سرخش با پوست صاف و سفیدش تضاد جالب و زیبایی ایجاد کرده بود.
با همون لبخند زیبا رو به آیدین کرد و گفت:
_سلام آقای رادمنش.
_سلام خانوم تهامی. خوبین؟
_مرسی ممنونم.
و نگاهش رو روی من سر داد. دستش رو به سمتم دراز کرد و با خوش رویی گفت:
_دلارام هستم. همسایهٔ آقای رادمنش.
لبخند زورکی و تصنعی زدم و گفتم:
_آروشا هستم. از آشناییت خوشبختم.
دندون های یک دست و سفیدش رو به نمایش گذاشت و گفت:
_منم همینطور عزیزم.
آیدین حین صحبت ما آسانسورو زده بود و تا الان رسیده بود.
رو به ما کرد و با دست به آسانسور اشاره کرد.
_بفرمایین خانم ها.
دلارام زیر لب تشکری کرد و وارد اتاقک آسانسور شد.
نگاهی به آیدین انداختم که با لبخند ابرویی بالا انداخت و به آسانسور اشاره کرد.
من هم وارد اتاقک شدم و آیدین پشت سر ما اومد. با شیطنتی که از نظرم در صداش مشهود بود، رو به دلارام کرد و با شیرین زبونی گفت:
_خانم تهامی اگه جایی میرین ما برسونیمتون.
چشم غره ای به آیدین رفتم که لب هاش رو روی هم فشرد تا لبخندش رو پنهون کنه.
دلارام با همون صدایی که بی اختیار پر ناز بود، گفت:
_دستتون درد نکنه. با یکی از دوستان تا دانشگاه میریم. مزاحم شما نمیشیم.
این بار قبل از اینکه آیدین حرف بزنه، گفتم:
_مراحمی عزیزم. به هر حال اگه وسیله نیست ما تا یک جایی میتونیم برسونیمتون.
_مرسی گلم. باور کن تعارف نمی کنم. همیشه اتوبوس سر خیابون ما رو تا یک جایی می رسونه.
خندیدم و گفتم:
_دانشجوییِ و این زحمت هاش دیگه.
کیف قهوه ای رنگش رو روی شونه جا به جا کرد و گفت:
_بازم از شیرینیِ این دوران کم نمیکنه. مخصوصا اینکه عاشق رشته ت باشی. فکر نمیکنم تو دانشجو باشی. درسته؟
آسانسور ایستاد و خارج شدیم. رو به دلارام کردم و گفتم:
_درسته. سال آخر دبیرستان هستم.
لبخند زیبایی زد و گفت:
_الهی. سال بعد دانشجو میشی انشاءلله.
رو به آیدین ادامه داد:
_آقای آریامنش خانومتون چقدر کوچیکه. البته اگه بخوام راستش رو بگم خیلی به هم میاین.
آیدین دست در جیب، نگاه براقش رو با لبخند به صورت من دوخت و گفت:
_درسته. خیلی ممنون از شما.
نگاهم به برق شوق توی نگاه آیدین بود که دلارام گفت:
_حتما سلام من رو به عمه خانم برسونین.
_بزرگیتون رو می رسونم.
دلارام رو به من کرد و گفت:
_از آشناییت خیلی خوشحال شدم آروشا جان.
_منم همینطور عزیزم.
سری تکون داد و با لبخند گفت:
_خداحافظ.
جوابش رو دادیم و به مسیر رفتنش به سمت در پارکینک نگاه کردیم.
رو به آیدین کردم و طلبکارانه ابرویی بالا انداختم.
_که برسونیمتون آره؟
خندید و درحالی که سوئیچ ماشین رو توی دستش می چرخوند، گفت:
_چقدر هم با خانم تهامی جور شدی تو.
و به سمت ماشین راه افتاد. به دنبالش رفتم و گفتم:
_ناراحتی شما؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_آ من غلط بکنم.
سوار ماشین شدیم و از پارکینگ بیرون اومدیم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و گوشم رو به صدای ایهام سپردم.
_کیفت صندلی عقبه.
به عقب برگشتم و کیفم رو برداشتم.
سایه گوشی موبایلم رو خاموش کرده بود. الکی مثلا شارژ تموم کرده.
روشنش کردم و با کلی تماس بی پاسخ از سایه و مامان و بابا و سوشا مواجه شدم.
با مامان تماس گرفتم که خیلی زود جواب داد.
_آروشا؟ مامان کجایی؟ گوشیت چرا از دیشب خاموشه؟ دلم هزار راه رفت.
_سلام ننه. مگه سایه نگفت رفتم پیش الی؟
_ننه عمته. خب خودت هم یک زنگ می زدی دیگه. ما رو هم از نگرانی در می آوردی.
_ما را عفو بفرمایید سرورم.
_مزه نریز بچه. پاشو بیا از خونهٔ مردم. ما خونه نیستیم.
_باز کجایین؟
_فرانسه.
خندیدم و گفتم:
_مامان خیلی باحالی.
_می دونم. خونه تنهایی مواظب خودت باش.
بهت زده گفتم:
_راست میگی مامان؟
_ای بابا. دروغم کجا بود؟
_مامان من یک شب خونه نبودم ها. یهو کی رفتین اون سر دنیا؟
_خیلی وقت بود دنبال کار هاش بودیم. اما نه برای تو که کنکور داری. بشین درست رو بخون تا ما بیایم. باریکلا دختر قشنگم.
_نکنه سوشا هم با شماست؟
_چرا نباشه؟
_مامان! چرا من رو نبردین آخه؟
_دخترم میشینه خونه و درسش رو می خونه. کاری نداری؟
دلخور گفتم:
_نه، مواظب خودتون باشین.
_تو هم همینطور عزیزم. خداحافظ.
پارت #نوزده
بی حرف از کنارش رد شدم.
منتظر موندم تا از اتاق خارج بشه و بعد جوراب شلواری و مانتوم رو تنم کردم.
موهام رو مرتب کردم و بعد از انداختن شال، از اتاق خارج شدم.
آیدین منتظر روی کاناپه نشسته بود و با کلید توی دستش ور می رفت.
از صدای قدم هام متوجه حضورم شد و از جا بلند شد.
_بریم؟
_بریم.
به محض اینکه ما از خونه خارج شدیم، دختری زیبا و چادری، با روسریِ ساتنی که لبنانی بسته بود، از واحد بغلی بیرون اومد و با دیدن ما، لبخند ملیحی روی لب هاش شکل گرفت.
چشم های درشت و عسلیش مجذوب کننده بود و لب های برآمده و سرخش با پوست صاف و سفیدش تضاد جالب و زیبایی ایجاد کرده بود.
با همون لبخند زیبا رو به آیدین کرد و گفت:
_سلام آقای رادمنش.
_سلام خانوم تهامی. خوبین؟
_مرسی ممنونم.
و نگاهش رو روی من سر داد. دستش رو به سمتم دراز کرد و با خوش رویی گفت:
_دلارام هستم. همسایهٔ آقای رادمنش.
لبخند زورکی و تصنعی زدم و گفتم:
_آروشا هستم. از آشناییت خوشبختم.
دندون های یک دست و سفیدش رو به نمایش گذاشت و گفت:
_منم همینطور عزیزم.
آیدین حین صحبت ما آسانسورو زده بود و تا الان رسیده بود.
رو به ما کرد و با دست به آسانسور اشاره کرد.
_بفرمایین خانم ها.
دلارام زیر لب تشکری کرد و وارد اتاقک آسانسور شد.
نگاهی به آیدین انداختم که با لبخند ابرویی بالا انداخت و به آسانسور اشاره کرد.
من هم وارد اتاقک شدم و آیدین پشت سر ما اومد. با شیطنتی که از نظرم در صداش مشهود بود، رو به دلارام کرد و با شیرین زبونی گفت:
_خانم تهامی اگه جایی میرین ما برسونیمتون.
چشم غره ای به آیدین رفتم که لب هاش رو روی هم فشرد تا لبخندش رو پنهون کنه.
دلارام با همون صدایی که بی اختیار پر ناز بود، گفت:
_دستتون درد نکنه. با یکی از دوستان تا دانشگاه میریم. مزاحم شما نمیشیم.
این بار قبل از اینکه آیدین حرف بزنه، گفتم:
_مراحمی عزیزم. به هر حال اگه وسیله نیست ما تا یک جایی میتونیم برسونیمتون.
_مرسی گلم. باور کن تعارف نمی کنم. همیشه اتوبوس سر خیابون ما رو تا یک جایی می رسونه.
خندیدم و گفتم:
_دانشجوییِ و این زحمت هاش دیگه.
کیف قهوه ای رنگش رو روی شونه جا به جا کرد و گفت:
_بازم از شیرینیِ این دوران کم نمیکنه. مخصوصا اینکه عاشق رشته ت باشی. فکر نمیکنم تو دانشجو باشی. درسته؟
آسانسور ایستاد و خارج شدیم. رو به دلارام کردم و گفتم:
_درسته. سال آخر دبیرستان هستم.
لبخند زیبایی زد و گفت:
_الهی. سال بعد دانشجو میشی انشاءلله.
رو به آیدین ادامه داد:
_آقای آریامنش خانومتون چقدر کوچیکه. البته اگه بخوام راستش رو بگم خیلی به هم میاین.
آیدین دست در جیب، نگاه براقش رو با لبخند به صورت من دوخت و گفت:
_درسته. خیلی ممنون از شما.
نگاهم به برق شوق توی نگاه آیدین بود که دلارام گفت:
_حتما سلام من رو به عمه خانم برسونین.
_بزرگیتون رو می رسونم.
دلارام رو به من کرد و گفت:
_از آشناییت خیلی خوشحال شدم آروشا جان.
_منم همینطور عزیزم.
سری تکون داد و با لبخند گفت:
_خداحافظ.
جوابش رو دادیم و به مسیر رفتنش به سمت در پارکینک نگاه کردیم.
رو به آیدین کردم و طلبکارانه ابرویی بالا انداختم.
_که برسونیمتون آره؟
خندید و درحالی که سوئیچ ماشین رو توی دستش می چرخوند، گفت:
_چقدر هم با خانم تهامی جور شدی تو.
و به سمت ماشین راه افتاد. به دنبالش رفتم و گفتم:
_ناراحتی شما؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_آ من غلط بکنم.
سوار ماشین شدیم و از پارکینگ بیرون اومدیم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و گوشم رو به صدای ایهام سپردم.
_کیفت صندلی عقبه.
به عقب برگشتم و کیفم رو برداشتم.
سایه گوشی موبایلم رو خاموش کرده بود. الکی مثلا شارژ تموم کرده.
روشنش کردم و با کلی تماس بی پاسخ از سایه و مامان و بابا و سوشا مواجه شدم.
با مامان تماس گرفتم که خیلی زود جواب داد.
_آروشا؟ مامان کجایی؟ گوشیت چرا از دیشب خاموشه؟ دلم هزار راه رفت.
_سلام ننه. مگه سایه نگفت رفتم پیش الی؟
_ننه عمته. خب خودت هم یک زنگ می زدی دیگه. ما رو هم از نگرانی در می آوردی.
_ما را عفو بفرمایید سرورم.
_مزه نریز بچه. پاشو بیا از خونهٔ مردم. ما خونه نیستیم.
_باز کجایین؟
_فرانسه.
خندیدم و گفتم:
_مامان خیلی باحالی.
_می دونم. خونه تنهایی مواظب خودت باش.
بهت زده گفتم:
_راست میگی مامان؟
_ای بابا. دروغم کجا بود؟
_مامان من یک شب خونه نبودم ها. یهو کی رفتین اون سر دنیا؟
_خیلی وقت بود دنبال کار هاش بودیم. اما نه برای تو که کنکور داری. بشین درست رو بخون تا ما بیایم. باریکلا دختر قشنگم.
_نکنه سوشا هم با شماست؟
_چرا نباشه؟
_مامان! چرا من رو نبردین آخه؟
_دخترم میشینه خونه و درسش رو می خونه. کاری نداری؟
دلخور گفتم:
_نه، مواظب خودتون باشین.
_تو هم همینطور عزیزم. خداحافظ.
۴.۶k
۲۸ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.