دست او ه بند م شد چادرش را با لبش

دستِ او كه بند مى شد، چادرش را با لبش
مى گرفت و من در اين حسرت كه چادر نيستم!
[لازمه یکم باز از این ژانر بنویسم انگار...]
دیدگاه ها (۱)

گفتی: «آیا در توانت هست از من بگذری؟»گفتم: «آری می‌توانم» بش...

امید که ما را هم «رافضی» بخواهد...

به من خسته نگو دل بکن از هرچه که بود زود عاشق نشدم من که پشی...

دوست داشتید قرائت کنید.❤

چادر مشکیِ مادرها تنها پناهی‌ست که وقتی از عالم و آدم بُریدی...

#اکیداً.کپی.ممنوع عشقا صبح آدینتون پر از آرامش باز یه چی دی...

مانده حسرت بر دلم، در زیر باران، باز همدست تو در دست من، در ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط