ﯾﻪ ﭼﻴــــــﺰﻱ ﻫﺴـﺖ ﺑـــــﻪ ﺍﺳـــﻢ
ﯾﻪ ﭼﻴــــــﺰﻱ ﻫﺴـﺖ ﺑـــــﻪ ﺍﺳـــﻢ
"ﺑﻐــــــــــــﺽ "
ﻛــﻪ ﻧـــﻪ ﺭﻭﻱ ﺩﻳــــﻮﺍﺭ سرزمین های مجازی...
ﻭ ﻧـﻪ ﻫﻴـــــﭻ ﺟﺎﻱ ﺩﻳــﮕﻪ ﻧﻤﻴﺸـــﻪ ﺑـﻪ
ﺍﺷﺘـــﺮﺍﻙ
ﮔﺬﺍﺷــــــﺖ ....
ﻓﻘـــــﻂ ﻭ ﻓﻘـــــــﻂ ﺑﺎﻳـﺪ ﺑﺮﻳـــﺰﻱ
ﺗــــﻮ
ﺧﻮﺩﺕ .....رفتنت را خیالی نیست
فقط مانده ام چگونه در چشمانی به آن زلالی
جا داده بودی آن همه دروغ را....!!!!
،گرگی را دیدم که با نگاهی خسته به بره ها نگاه میکرد، از او پرسیدم مگر گرگها هم فکر میکنند؟؟؟
گفت عاشق بره ای شده ام نمیدانم عشقم را شکار کنم یا آبروی ذاتم را ببرم....!!!
نازنینم.....
برایت آرزو میکنم :
در میان مردمی که می دوند
فقط برای «زنده بودن»!
تو....
آرام قدم برداری برای....
« زیبا زندگی کردن »!!وقتی که قلب هایمان کوچک تر از غصه هایمان میشود،
وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلک هایمان مخفی کنیم
و بغض هایمان پشت سر هم میشکند... احساس میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهم مان است
و رنج ها بیشتر از صبرمان... کنارمان باش خدا...
حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت
یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم
هرگز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم
باران...
من سفرکرده ای دارم ک فراموش کرده ام پشت سرش آب بریزم...
بمیری روزگار
داغ ندیدی که بدانی
سوختن درد دارد
اشکی نریختی
که بدانی نمکزار گونه ها پیرت میکند
بمیری روزگار
دیگر سیرم از این زخمها
بکش بیرون خنجرت را ...
ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺖ ﺣﺮﻑ ﺩﺍﺭﻡ .
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ...
ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ..
ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯼ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ...
ﺍﺯ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ..
ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺎﻧﺪ ...
ﺑﺎﻭﺭﻧﻤﯿﮑﻨﯽ؟؟؟
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺑﻮﺩ ....
"ﺑﻐــــــــــــﺽ "
ﻛــﻪ ﻧـــﻪ ﺭﻭﻱ ﺩﻳــــﻮﺍﺭ سرزمین های مجازی...
ﻭ ﻧـﻪ ﻫﻴـــــﭻ ﺟﺎﻱ ﺩﻳــﮕﻪ ﻧﻤﻴﺸـــﻪ ﺑـﻪ
ﺍﺷﺘـــﺮﺍﻙ
ﮔﺬﺍﺷــــــﺖ ....
ﻓﻘـــــﻂ ﻭ ﻓﻘـــــــﻂ ﺑﺎﻳـﺪ ﺑﺮﻳـــﺰﻱ
ﺗــــﻮ
ﺧﻮﺩﺕ .....رفتنت را خیالی نیست
فقط مانده ام چگونه در چشمانی به آن زلالی
جا داده بودی آن همه دروغ را....!!!!
،گرگی را دیدم که با نگاهی خسته به بره ها نگاه میکرد، از او پرسیدم مگر گرگها هم فکر میکنند؟؟؟
گفت عاشق بره ای شده ام نمیدانم عشقم را شکار کنم یا آبروی ذاتم را ببرم....!!!
نازنینم.....
برایت آرزو میکنم :
در میان مردمی که می دوند
فقط برای «زنده بودن»!
تو....
آرام قدم برداری برای....
« زیبا زندگی کردن »!!وقتی که قلب هایمان کوچک تر از غصه هایمان میشود،
وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلک هایمان مخفی کنیم
و بغض هایمان پشت سر هم میشکند... احساس میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهم مان است
و رنج ها بیشتر از صبرمان... کنارمان باش خدا...
حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت
یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم
هرگز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم
باران...
من سفرکرده ای دارم ک فراموش کرده ام پشت سرش آب بریزم...
بمیری روزگار
داغ ندیدی که بدانی
سوختن درد دارد
اشکی نریختی
که بدانی نمکزار گونه ها پیرت میکند
بمیری روزگار
دیگر سیرم از این زخمها
بکش بیرون خنجرت را ...
ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺖ ﺣﺮﻑ ﺩﺍﺭﻡ .
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ...
ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ..
ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯼ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ...
ﺍﺯ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ..
ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺎﻧﺪ ...
ﺑﺎﻭﺭﻧﻤﯿﮑﻨﯽ؟؟؟
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺑﻮﺩ ....
۱.۲k
۲۱ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.