همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین

تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
دیدگاه ها (۱)

در یاد مَنیحاجت باغ و چمنم نیستجایی که تو باشیخبر از خویشتنم...

عاشقم باشهرچند همه بگویندکه رسیدنمان بهممحال‌ترین اتفاق تاری...

در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!کاروانهای فرومانده خواب از...

سال‌ها رفت و هنوز ...یک نفر نیست بپرسد از من ،که تو از پنجره...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط