وانشات بونتن(:
وقتی ناراحتی):::
... ... ... ... ...
مایکی:
چند وقتی بود دیر میاومد خونه و اصن بهت توجه نمیکرد ،بااینکه دختر قوی بودی و خیلی اون یه هفته بهت فشار اومده بود ،داشتی غذا میپختی که اشکات جاری شدن ولی جلوشونو نگرفتی ،چون مایکی نبود خونه اما نمیدونستی اون اومده خونه و پشتته ،از پشت دستشو دور کمرت حلقه کرد و گفت :ملکه کوچولوی من ببخشی مدتی نبودم اما الان پیشتم ،و بوسیدت و رفتید شام باهام خوردید ،و کل شب رو باهم خوش بودید
.. ... .. ... .. ....
سانزو:
طبق معمول یا تو بار بود ،یا سیگار به دست تو خونه تو کلافه بودی ،ولی چیزی نگفتی ،چند وقت دیگه مسابقه داشتید(حالا هر رشته ای دوست دارید)و به اون نگفته بودی و به رفیق صمیمی (پسرت)گفته بودی برسوندت
فلش به آینده
ا/ت:آخیش مسابقه کوفتی تموم شد
یهو لبخند از رو لبات پاک شد و یاد بی محلی سانزو افتادی ،تا نوبت تو بشه طول کشیده بود و شب شده بود و داشتی راه میرفتی توی یه کوچه تاریک(نصف سناریو ها اینجاس😂😂)
که چند تا پسر جلوتر زارت اومدن و تو الفرار چون دونده خوبی بودی ازشون دور شدی و به یه کوچه بن بست رسیدی منتظر بودی داغونت کنن،که صدای شلیک اومد و بله سانزوی قهرمان با تفنگش تورا نجات داد اما بعدش عصبی به سمت اومد ،چشلتو بسته بودی که بزندد ولی لپتو خیلی گوگولی بوسید و گفت :آفرین کیتتن ولی دفعه بعد به ددی ت بگو کجا میری به انداختت روی دوش و نمیدونم بردت کجااااا.......
- - - - - - - - - - - -
خوب پایان سناریو ❤️
کامنتا رو میخونم ،لایک یادت نره🫂
تا قسمت های دگر بایییییی💀
... ... ... ... ...
مایکی:
چند وقتی بود دیر میاومد خونه و اصن بهت توجه نمیکرد ،بااینکه دختر قوی بودی و خیلی اون یه هفته بهت فشار اومده بود ،داشتی غذا میپختی که اشکات جاری شدن ولی جلوشونو نگرفتی ،چون مایکی نبود خونه اما نمیدونستی اون اومده خونه و پشتته ،از پشت دستشو دور کمرت حلقه کرد و گفت :ملکه کوچولوی من ببخشی مدتی نبودم اما الان پیشتم ،و بوسیدت و رفتید شام باهام خوردید ،و کل شب رو باهم خوش بودید
.. ... .. ... .. ....
سانزو:
طبق معمول یا تو بار بود ،یا سیگار به دست تو خونه تو کلافه بودی ،ولی چیزی نگفتی ،چند وقت دیگه مسابقه داشتید(حالا هر رشته ای دوست دارید)و به اون نگفته بودی و به رفیق صمیمی (پسرت)گفته بودی برسوندت
فلش به آینده
ا/ت:آخیش مسابقه کوفتی تموم شد
یهو لبخند از رو لبات پاک شد و یاد بی محلی سانزو افتادی ،تا نوبت تو بشه طول کشیده بود و شب شده بود و داشتی راه میرفتی توی یه کوچه تاریک(نصف سناریو ها اینجاس😂😂)
که چند تا پسر جلوتر زارت اومدن و تو الفرار چون دونده خوبی بودی ازشون دور شدی و به یه کوچه بن بست رسیدی منتظر بودی داغونت کنن،که صدای شلیک اومد و بله سانزوی قهرمان با تفنگش تورا نجات داد اما بعدش عصبی به سمت اومد ،چشلتو بسته بودی که بزندد ولی لپتو خیلی گوگولی بوسید و گفت :آفرین کیتتن ولی دفعه بعد به ددی ت بگو کجا میری به انداختت روی دوش و نمیدونم بردت کجااااا.......
- - - - - - - - - - - -
خوب پایان سناریو ❤️
کامنتا رو میخونم ،لایک یادت نره🫂
تا قسمت های دگر بایییییی💀
۱۵۴
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.