خواستم تا ته این قصه بمانم که نشد

خواستم تا ته این قصه بمانم که نشد
غزلی از ته دل با تو بخوانم که نشد

خواستم حادثه باشم، که بیفتم به دلت
لذت عشق به خونت بدوانم که نشد

خواستم اشک مرا پاک کنی در بغلت
تن در آغوش غریبت برهانم که نشد

خواستم دست تو بر شانه ی من تکیه کند
و تو را مال دل خویش بدانم که نشد

خواستن نیست توانستن و من از ته دل
خواستم آتش عشقی بنشانم که نشد.....
دیدگاه ها (۸)

کجا رواستکه از دستِ دوست همبکشد !«دلی» که این همهاز دستِ روز...

پنجشنبه ای که ولادتامام حسن مجتبی(ع)باشدبی شک بهترین روزدنیا...

بی تو مظلوم ترین عاشق شهرم بیابی تو یک پیکر آلوده به زهرم...

زیـــبایی عــ💞 ـشق به ' سڪوت است نهفــــــریادپس باتمام ...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط